دیروز یه خواستگار معمولی برام اومد. من میگم معمولی، زمین تا آسمون با معمولی ها که آدمای عادی دارن فرق داره. برا من عادی بود.
خواهرم رو یه بار فرستادم به جام آزمون دکتری آزمایشی بده. وقتی برگشت گفت این چی بودن اینا؟! حالا فکرشو بکنید اون سال هایی بود که آدمایی مثل من امیدشون برا قبولی تو مصاحبه هم بیشتر بود. فکر نکنم حالا بهتر شده باشن با این شرایط راحتتر شدن پذیرش برا استادا.
پر رو هستند، متاسفانه. در قشر خانواده های مرتبط با من میشه گفت هوا هم برشون داشته متاسفانه.
بابام با مادرم همیشه از این نظرات اختلاف داشت. مادرم واقعا آدمای معمولی رو دوست داشت، ولی بابام آدمایی از قشر این خانواده ها که ما میگیم "هوا برشون داشته".
هوا برشون داشته، یعنی در حالیکه همین هم نیستن، باز فکر میکنن میتونن مثل بعضی خانواده ها بعدا بیشتر توضیح میدم خودشون رو به قولی بزک کنن.
امروز من میگم مثلا دانشجو دکتری بودم، شما فکر نکنید دانشجوهای دکتری مثل من بودن. بد بودن، پر رو بودن، از تو همون آزمون. یا مثلا من میگم خانواده قاضی بودم، شما فکر نکنید خانواده های دیگه قضات مثل خانواده ما بودن. ما بینشون اذیت بودیم. گاهی بابام پرده از ارتباطش با خانواده های دیپلماتها بر میداشت، اونا هم از نظر ما خوب نبودن؛ بد بودن.
اول اینکه آدم معمولی نیستن، عادی نیستن. یه مقدار کرامت انسانی که وظیفه شون هست داشته باشن، ندارن.
دیروز داشتم بعد از اینکه این خواستگاره رفت به لباس هایی که تا میکردم فکر میکردم، با اون حس و حالی که داشتم کلی ناراحت شدم. رسیده بودم به لباسهایی که خودم دوخته بودم. گفتم اگر این به این لباسهایی که من دوختم نگاه میکرد، چی کار میکرد
اصلا خواهرم بعد ازاینکه اینا رفتن با یک لیوان شکستنو چندتا دادبیداد خودش رو راضی کرد راهشون داده! اصلا، اول معرف خودشون رو همسایه هامون معرفی کردن، وگرنه شاید راهشون نمیدادیم؛ یعنی انقدر ازشون بدمون میاد.
بابای من روزیکه اومد خواستگاری مادرم، چشم انداز زندگیش معلمی بود. کسی فکرشو نمیکرد که قاضی و از این قشرها دربیاد، وگرنه پدر مادرم به جز ملاک ایمان، باید ملاک از خانواده های دادگستری نبودن رو هم لحاظ میکرد.
میگم پردردتر. من برای اینکه با خانواده های معمولی بیشتر در ارتباط باشم، خیلی زحمت کشیدم. نبود دور و برم. تو خانواده مادرم هم همه روشون به همین خانواده های آنچنانی بود.
گفتم لباس هایی که خودم دوختم. مگر خانواده های این دادگستری اینا خودشون لباس نمیدوزن؟ چرا، ولی با دوختن من فرق میکنه! با چرم آنچنانی و با پارچه آنچنانی میدوزه، و بعد شو خانوادگی داره. بعد، اینا میفهمن ما هم از دسته خودشونیم، میخوان بزنن لت و پارمون کنن! ماهم مجبوریم بین همینا باشیم. خیلی کم پیش میاد آدمای عادی بخوان دورمون رو بگیرن. یه دلیلش بابامه. بابام دوست داشت زنش از این قشر باشه؛ یعنی اگر نبود تحملشون میکرد.
در مورد خانواده های دادگستری و بالاخص قضات میگم هوا برشون داشته. دلیلش اینه که میخوان خرج های آنچنانی داشته باشن، ولی خبر ندارن که حقوقشون کفاف این کارها رو نداره، ولی در رویا وظیفه خودشون میدونن که این کارها رو بکنن! بعد فکرش رو بکنید چقدر براشون بد میشه! آدمای عادی هم که اصلا قبلشون ندارن؛ پرتشون کردن یک طرف. از اونطرف هم جزو خانواده هایی نمیتونن قرار بگیرن که واقعا زندگی رویایی داشتن. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که اگر مثلا مردها در خانواده های ارتشی دست بزن دارن، مردها در خانواده های دادگستری چند برابر زن هاشون رو میزنن. اگر زنشون هم مثل خودشون تو رویا نباشه هم که دیگه بدتر.
اینا هم که چشمشون دنبال آموزش و یادگیری نیست؛ چشمشون دنبال مادیاته. مردم هم که حرف یه معلم رو 50 بار بیشتر از حرف یه قاضی قبول دارن، نتیجه چی میشه؟ در یک گام مردم پرتشون کرده اند اونطرف، و در گام دیگه خودشون چشمشون یه جای دیگه است. نتیجه عقب افتادگی کامل این قشر میشه. در یک فشاری از روزگارن، که حتی خودشون خبر ندارن دارن از کجا میخورن.
حالا یکی مثل من هی میگه، عادی عادی عادی (مردمی) میخوام، نیست. بین مردم قرار گرفتیم، ولی آدم عادی به اون صورت خواستگارم نیست. پیشرفتم با وجود آدمای عادی بوده، ولی قشری که میان خواستگاریم آدمای عادی نیستن. بابام فکر میکنه باید از دسته خودمون (قضات و اینا) باشن. حتی اگر هم دوست نداشته باشه، آدمایی که میان خواستگاریم اینا. سخته.
خیلی فرق هست بین اینا و آدمای عادی. درحدیه که آدم معمولی بهشون برسه رعشه ممکنه بگیره! مثلا میگن ما مذهبی هستیم، در حالیکه تعریف یک آدم عادی از دین و مذهب با اینا فرق داره. آدم عادی صاف و ساده است، اینا حتی نمیخوان که این طور باشن. درحالیکه خانواده های قضات باید کرامت انسانی بیشتر براشون مطرح باشه مادیات براشون بیشتر مهمه. این که میگم حرف من فقط نیست، حرف دل خیلی هاس. خیلی ها از خانواده های قشر دادگستری بدشون میاد، و منم بهشون حق میدم تا حدی؛ سواد آنچنانی ندارن، وظیفه ای هم برای تغییر روند زندگیشون ندارن. مثلا اگر یک معلم و یا یک استاد دانشگاه وظیفه ش روزآمدیه، فکرش رو بکنید تو این دنیای امروز که دم به دم نو شدن سواد به بهتر دیدن و بهتر دیده شدن آدم کمک میکنه، اینا این رو ندارن، جالبش اینجاست که نمیخوان هم داشته باشن. اون یک چیز دیگه میخواد، یه جور ارتباطات خاص میخوان اینا. بهشون بگی مثلا ما زرشک داشتیم ناراحت میشن زودی و همونجا میگن ما زرشک میخوایم! حتی ممکنه اشک تو چشماشون جمع شه بگن ما هیچ وقت تو عمرمون زرشک نداشتیم! بعد مثلا یکی مثل من میرم تو چشم اینا، چون زرشک دیده ام، قبلا هم که تو چشم آدمای عادی بودم. نتیجه، پردردتر شدن یکی مثل من میشه. برای کسب هوشیاری یک آدم عادی باید کلی زحمت میکشیدم، و حالا یک آدم غیرعادی اومده میگه زرشک چیه؟ منم زرشک میخوام! جاش نیست یک لیوان که چیزی نیست، یک چند لیوان بکوبونی به دیوار؟!
بعدا اضافه کرد: یه چشمه بگم از این خواستگار محترم. مثلا مادره داد میزد پسرش که پشت در گوش وایساده بشنوه. یک جا حالا خود پسر گفت اصلا خودم میام بالا. برای من در این دنیا همه چیز در حدودی که قرآن و ائمه مشخص کرده اند، عادیه. حالا خیلی عادی نشسته ام در زاویه پسره. پسر که چه عرض کنم، مرد چهل ساله ای که یک بخش از موهاش ریخته، و شاید اگر مادرش قند نداره خودش قند گرفته باشه. تازه، مادرم هم میگفت یک بار هم ازدواج کرده. دیگه، با تجربه کاری فراوان. عین این فیلمه مرده نشسته و وقتی گفت خواستگاری سرخ شد و یا شاید هم چشماش سرخ شدن، یعنی شاید خجالت کشید!
منکه نفهمیدم چرا یک نفر بعد از اینهمه تجربه ارتباط اجتماعی باید سرخ بشه، ولی مادرش جالب بود. در اون لحظه مادرش داشته به من چشم غره میرفت! من سعی کردم که قبول کنم، چشماش اینطوریه!
دیگه هیچ چی دیگه. مادر بیچاره م انعطاف مضاعفی به کار برد. حتی از دو زبان فارسی و عربی استفاده کرد، تا این حد انعطاف. البته، بیش از حد انعطاف به خرج داد، چون قرار بود یک جا سکوت مطلق بشه. بیچاره فرضش کنیم، درست میشه. چون تقریبا طوری حرف میزد که انگار پسر توهفه شون چی بوده که حالا من ترشیده بخوام زنش بشم. زن، یا هرچی دیگه، تو آیه قرآن اومده از قصر طلای فرعون گذشت، گفت یک قصر دیگه تو بهشت بده، بعد حالا من نمیدونم اینا درباره زن ها چی فکر کرده ان؟!
حالا ما نگفتیم چقدر ارزش من میتونست بالاتر باشه، خودشون نمیتونستن بفهمن؟ بعد اون نوع رفتار! اینهمه فیلم خواستگاری از نوع ایرانیو محجبه پخش کردن. تازه، مرده هم که یک بار قبلا ازدواج کرده بود! دیگه این الآن باید خیلی چیز از ارتباطات اجتماعی بدونه. مادرش هم همین طور. اینه دین؟ اینه مذهب؟
اینا که رفتن گفتیم صدرحمت به فامیلمون. کاش برای پسرهای فامیل تور پهن میکردیم همون بچگیم برم، نه حالا. چقدر دخترهای عالی، تحصیل کرده و رتبه بودن که اسم از برادراشون جلو من آوردن! لابد من همون موقع تا میگفتن مرد یا برادر باید فکرم هزار جا میرفت. جاافتاده بود برامون که از دانشگاه هم پسر نمیگیریم. حتی جاافتاده بود که از محیط دانشگاه پسر نمیگیریم. باید عادت میکردیم که پسری که در کلاسه، فقط هم کلاسه. زمینه سرخ شدن نداشتیم. دعوای اجتماعی شاید داشتیم، ولی زمینه خواستگاری نداشتیم، و این، جا افتاده بود که اون پسر تابو هست که برای دختر همکلاسش بیاد خواستگاری!
کاش خونه مون طوری بود که همون دخترها برادراشون خواستگارم بودنو من انقدر آدم قود نمیدیدم به اسم خواستگار.
بعدا اضافه کرد: یه چیز عجیب تو این روزای کرونایی خواستگارهای منن. اینهمه مدت یک خواستگار به اسم من پاشو خونه مون نذاشته بودن، حالا چی شده تا کرونا اومده تو این روزای کرونایی هی قدمرنجه میفرمایند؟ نکته عجیبشون هم اینه که یکیشون ماسک N95 میزنه، که فقط اگر من کرونا داشتم نگیره، ولی اگر خودش کرونا داشت اشکال نداشته باشه، بده. بعد هم مادر پسره است، که اون اصلا نباید ماسک بزنه! مگر اومده قیافه اش رو من بپسندم؟ بعد هم موقع برگشتن از خونه مون هم ماسک نمیزنن؛ هر دو مادر پسرا، نه موقع اومدن ماسک میزنن، نه موقع رفتن.
یه حالتش اینه که شاید تو این روزای کرونایی فهمیده اند که عمر آدم چقدر میتونه کوتاه باشه و افتاده ان به عجله کردن در خواستگاری کردن، یه حالت دیگه اش هم اینه که میخوان ما رو کرونا بدن! نه اینکه یکی مثل من دیگه پاشو از خونه بیرون بذاره، اینا از اهدافشون میتونه این باشه، مخصوصا که مادره چشم غره هم میرفت، هرگونه چشم شور و هر چی دیگه ش هم بود میتونست نصیب ما کنه!
یه حالت دیگه اش هم میتونه هر دو باشه. ..
این مورد رو باید بیشتر بهش بپردازم. من از 1800 کیلومتر فاصله با فامیل چه ارتباطی داشتم؟ کی این ارتباطو برقرار کرد؟
هر روز زنگ میزدن خونه، میگفتن اشکال کار این بود که تحصیل میکردی! درست تموم شد؟!
از 1800 کیلومتر فاصله، برادر شهید رو واسط میکردن که هنری بیاموز! صنایع دستی میدونی چیه؟! درحالی که من فکر میکردم خود شهید در اون روزای تحصیل بیشتر راضیه، برادر شهید، همین شیخ حمید و دوستان، هی زنگ زنگ. الآن، این کجا رفت؟ وقت و بی وقت فکر کی من کجا رفتم بودن. بارها فکر کردم خواستگاری دارم که همین الآن، همین الآن میخواد بیاد، و اشکال کار این بود که تحصیل میکردم. اون موقع که میگم از 21 سالگیم شروع شد، تا 34 سالگیم. مگر فقط من بودم؟ خواهر بعدیم اصلا بدون اینکه من تو زندگیش دخالت منجر به اشتباهی داشته باشم، دراومد به حالت دعوا گفت اگر منو دار هم بزنی، کنکور نمیدم! دعوا کرد. حتی ایمان پیدا کرد که کارش درست بوده. اون الآن مجرد بالای سی ساله، بدون خواستگار و شوهر. اون موقع ها بهش زنگ میزدن، و در نقش خواستگار تازه به خاطر لیسانس ادبیاتش هم توبیخ میکردن! مادرم هم پشت تلفن میگفت، دیگه ببخشید خانوم متاسفانه این دخترم لیسانس گرفت. طوری بهش القا کردن که اگر دیپلم میموند بهترش بود که این دیگه طرف درس و ادامه تحصیل که نرفت هیچ، الآن طوری به خواهر دیگه ام که با خودش میگه، شاید اشکال کار این بود که پزشکی نخوندم، نگاه میکنه که گویی عاقل اندر سفیهی به او می نگرد.
این خواهر آخرم تتمه فامیل بود. چند سال پیش که تغییر رشته داد و هی برای پزشکی شروع کرد به خوندن و هی هم پرستاری و رشته های بجز اون قبول شد، مگر کار ساده ای داشت؟
باز فامیل از 1800 کیلومتر فاصله میومدن درست یک ماه به کنکور این بدبخت به عنوان تتمه خانواده کلی وقتشو بگیرن که بگن درست رو نخون. عملا میگفتن. عملا وقت رو میگرفتن. عملا ذهن منو پر از خواستگارهای توهمی میکردن، عملا ذهن اون بدبختو. دو سال پیش رفتم جاشون، گفتم راست میگین، حالا من اومدم.
گفتن، نه. تو هنوز از اینکه هستی به اندازه کافی پایین نیومدی! رفتم دیدم به اندازه کافی براشون پایین نیستم! رفتم دیدم این هم دروغ بود! حتی دروغ های بعدشون یادم اومد. دیدم چقدر هم حسود بودن، خانوم دکتر، این پسرم آقای دکتر با زن دومش دنبال کار دومه!
اومدم خونه فکر کردم اون روز خودم به این شیخ میگفتم صنایع دستی که زن اول این شیخ اصلا کارش قالی بافی بود. فرش میبافتن. در کشوری به اسم مهد فرش، حتی به مادرم هم یاد داده بودن گره بزنه، و به عنوان برادر نکردن به این بدبخت حقوق بدن. من اون موقع به فکر صنایع دستی سوئیس بودم به همین شیخ میگفتم از صنایع دستی شروع کن! اون سوئیسی ها الآن به اینجا رسیدن تبلیغ صنایع دستشون میکردن!
به خاطر 1800 کیلومتر فاصله، در نظر نداشتم که این خودش آخر اینکار بوده. حالا بعد از دکتریم که این وسط اینا خدا میدونه چقدر مانع پیشرفتم شدن، هی زنگ میزدن خواستگار دختر هنرمندن و نه تحصیل کرده، من بهشون میگم شیخ از صنایع دستی شروع کن. خودم هم رفته ام شیخه میگه، میدونی؟ ما میخوایم از دستگاه تخم مرغ اونم در تولید انبوه شروع کنیم! اصلا حواسم نبود که اینا صدتا این راه ها رو رفته ان، حرفه ای هستن، در همون کارا و در دروغ گفتن! برادر شهید. همون بردار شهید، زن اولش چند دست فرش دستبافت بافت؟ دیگه به زن دومش میگفت فقط تو کارت این باشه که دو تا بچه آخرم رو درس بدی، درس بخونیو من کاروان دارم، تو حوزه م یک کاری برات جور میکنم. همین این، به من که میرسید یه طور دیگه حرف میزد. همین این، اصلا اونجاها که باید حرف نمیزد. سکوت، گاهی بدتر از حرف زدنه. اینا سکوت میکردن. در عوض هزار تا آدم، هزار تا هزار تا، هی خواستگار زنگ میزدن! الآن کو. الآن که دیگه ته خونواده ما در اومد با چند تا دختر مجرد! حالا اون دختر برادر شهید که هی مبل عوض میکنه قبله شد، نه؟ به من که میرسن، منو از دختراشون دور میکنن، یه وقت لباس تحصیلم بویی نده که دختراشون هوس کنن درس بخونن.
علی لعنت الله.
رو و پشتشون بیشتر به هم شبیه تا اصول گراها. اگر سگه، اگر گرگه و اگر شغاله، رو و پشتش بیشتر به هم شبیهه.
هنوز از مطلب قبلیم چند روزی نمیگذره که در اون اشاره کردم که در بورس که شرکت کردم اولین چیزیکه برای مرد خانه مطرح بود این بود که چرا من از او اجازه نگرفتم! جناب اصول گرایان ببخشید که ما جامعه زنان در این فعالیت اقتصادی بورس شرکت کردیم و طلاهامون رو بدون اجازه همسران و اجازه ولی، از سکه به سهام تبدیل کردیم!
از وقتی اصول گراها در مجلس رای آورده اند، بازار سهام و اقتصادی ما مترصد جایزه دادن به یکی از این دو دسته است. صبح قرمز میکنن تا ظهر ببینن به کی باید جایزه بدن.
جایزه هاتونم دیگه رنگ تکراری دارن. اون از اون حاجی بابایی که زمانی وزیر آموزش پرورش احمدی نژاد بود و حالا شده رئیس کمیسیون چی چی مجلس، و اون هم از قالیبافتون که هربار نطق مجلسش انگار مراسم تحلیفه!
روحانی، و حتی جهانگیری، با تمام خرده گیری بهشون از شماها بهتر بودن. حالا معلوم میشه که پول داشتین و صبر کردین تا دولت عوض بشه بخواین کاری، نه برای ما، و بلکه برای خودتون انجام بدین!
یعنی چی که امروز به مناسبت حضور شما پیام تبلیغاتی میگذارین برای استخدام به هر نحوی و مودبانه (!) و محترمانه میگین اگر زنی اجازه همسر برای اشتغالت لازمه، و اگر دختری اجازه ولی؟!
من با این سنم هنوز هم باید اجازه بابا (!) بگیرم، برای هر کاری؟آیا تو به فکر خودت بیشتر نیستی؟ یک وقت مردی نیاد یقه ت رو بگیره و بگه عن من ازم اجازه نگرفته؟ یا نه، فرش قرمزم میخوای پهن کنی، هرجا که لازم بشه هم سر هر عنی رو دوست داشته باشی برای هر مردی میبری؟ حیف شد که وقتی داشتن سهام عدالت رو پخش میکردن از ولی و از همسر اجازه مردها رو برای زن ها نگرفتن!
همین کارها رو کردین که دیگه وقتی موقع خوردن میشه مردا یادشون میره زنی هم دارن، و وقتی هم موقع اجازه گرفتن میشه مردا یادشون میاد که زنی هم هست. همین کارها رو کردین که 4 زن بالای سی سال مجرد توی یک خونه حریف یک مرد پیر نمیشن تا یکی یکی موهاشون سفید بشه، مرده چپ بره فقط فکر خودش باشه، راست بیاد فقط خودنمایی کنه.
شماها بدین. شما ها بد هستین. بدی در ذاتتونه.
من به اصلاح طلب ها رای میدم، هرکسی که باشه. صبر میکنیم تا انتخابات 1400. امتحانتون هم پس دادین، خوب هم نبودین. فساد از ... زن هاتون شروع شده، و امیدوارم به خودتون هم برگرده.
بعدا اضافه کرد: نظام خانواده رو اصلاح طلب ها خراب نکردن. این اصول گراها بودن که این نظام رو به اسم دین خراب کردن. اول مردها زنان خودشون رو تحقیر کردن. بعد دخترانشون رو لت و پار کردن، و در آخر هم گفتن اشکال کار این بود که دخترها تحصیل کردن (ای بر پدرتو هفت جد و آبادت لعنت)
اون از پدر مادرم که ادعاش این بود که فقط دختر رو برای عروس کردن آماده میکنه. هزار تا کار دخترها کردن، رفتن آرایشگاه، رفتن استخر، دماغ عمل کردن و هزار کار برای شوهر کردن، آخرش دختر ترشیده داشتن.
اون از پدر پدرم هم که الحمدلله تا زمانیکه زنده بود دخترها شوهر نکردن. به محض مردن اون مرد همه دخترها راهی خونه بخت شدن.
اون از پدر خودم، که این هم دختر ترشیده داره.
به اسم دین داری، کار همه شون هم بر همین مبناست. دیگه رهبری در میاد میگه این سایت ازدواج دیگه مال نهاد منه، آخرش میبینی سایتش خرابه کار نمیکنه!
مال امروز هم نیست، 250 ساله نظام همینه. اون از زمان ناصرالدین شاه که میگفتن شاه شهید! از اون زمان که میگفتن نمایش میداد، تا حالا همینه. تا همین الآنش هم دین شما نمایشیه.
حالا ببینید کیا ازدواج کردن. امروز بدها برشما حکومت میکنن، فردا منتظر باشین زنازاده ها بر شما حکومت کنن. امروز منکه شوهر نکردم، با این همه فکر، با این همه تحصیل و با این همه تلاش، من بچه بزرگ نکردم، برین ببینید کی بچه بزرگ کرده.
اون دایی حمید من که شیخی بود، مگر چقدر میتونه به جای ماها بچه بزرگ کنه، خودش رو کشته، بچه هاش شده ان هشت تا. کاری کردن فحش به جد و آبادشون بدیم، تا هفت جد بعدشون هم فحش بخورن.
یک دانشمند چینی روی منشا کرونا تحقیقاتش رو میخواست بگه، که روزی که میخواست ارائه ش کنه به ضرب گلوله کشتندش. همزمان با انتشار ویروس کرونا (CORONA) خیلی ها چیزهای زیادی گفتند. یک عده انکار کردند که کار و ساخته پرداخته بشره، و یه عده هم با سند و مدرک (فیلم، تبلیغات و سخنان دانشمندان و بازیگران) گفتن که کرونا کار بشره. حرف دسته دوم رو بیشتری ها قبول کردند، خصوصا که دانشمندان معتقدند کلا ویروس کار بشره، از آنفلوانزا گرفته تا ویروس تبخال و حالا هم که ویروس (COVID-19).
سوال برای خارجی ها پیش اومد، و نه شما که آیا ویروس کرونا (CORONA Virus) با شراب کرونا (CORONA Beer) ارتباطی داره؟ نمیتونه بی ارتباط هم باشه. کتابی هست مربوط به سال 2004 که به برندسازی اشاره میکنه و اونجا چندین بار مثالش شراب کرونا بوده.
البته، کرونا آخرش آ داره. شراب داریم، مثلا تاورنا، اونم آخرش آ داره. ولی شما در نظر بگیرین، وقتی ترامپ (Trump) رئیس جمهور شد زمانی بود که به اندازه کافی کتاب های چگونه ثروتمند شدمش در سه جلد کل دنیا رو پر کرد. حتی یکی مثل منکه خیلی پایبند ثروتمند شدن نبودم هم این کتاب رو دانلود کرده بودمو تا همین چند وقت پیش هم میتونستی بخشی از کتابی که پر از کلمه مقدس Trump بود رو تو کامپیوترم ببینید. خیلی هم اتفاقی همین چند وقت پیش دیدمشو پاکش کردم. باز از اون جالب تر بود که موقعی که تو بورس داشتن دستکاری میکردن تا ریزش کنه، مطلب منتشر کرد یکی که ترامپ سه جلد کتاب درباره ثروتمند شدن منتشر کرده و حرفش (!) میتونه درست باشه!
حالا آقا جون، کرونا قبل از اینکه ویروس بوده باشه، در کتابی به اسم چطور برندها آیکون میشن در سال 2004 میلادی بهش اشاره شده. معلوم نییست این برند کرونا چند وقت قبل میخواسته رونمایی بشه. شاید، پروژه ای بوده به عنوان گام بعد از آنفلوانزا و حالا یکی مثل ترامپ خاکش رو برداشته و کلیدش زده، و شاید هم اینا بقدری دقیقا که گام به گام از صد سال پیش باید قدم ها رو طی میکردن به این گام برسونندمون که حالا رسیده ایم! به نام ترامپ
حالا امروز، دیگه چی دیدم؟ خب یکی این فرق ویروس کرونا با شراب کرونا، که حالا یه عده سعی در شفاف سازیش داشتن، و دیگه این گیره فلزی:
این گیره فلزی دوبل سیاه، با بقیه گیره های من فرق داره. روش نوشته: CORONA!
منظورش شراب کرونا بوده؟ یا ویروس کرونا؟
تمام گیره های فلزی من این اسمو ندارن، شانسم روی این یکی بوده. چرا باید این اسم روی این گیره (Double Clip Code) وارداتی باشه.
حالا واردات کدوم کشوره؟ به احتمال زیاد واردات کشور کره است. اصلا چیز عجیب یا جدیدی هم برای یکی مثل من نیست. کشور کره ای که معلوم نشد آخرش پول های بلوک شده کشورمون رو برگردوند یا نه، ما تبلیغات شرکت سامسونگش رو میکردیم، که متاسفانه با توپ های اون تو سر مردم سوریه ریختن؛ توپهای ساخت کشور کره، محصول سامسونگ. همون سامسونگی که برنامه ای مثل دستپخت(محصول شبکه یک صدا و سیما) تا زمانیکه خود شرکت رو ترش نکرده بود داشت تبلیغش رو میکرد. همون موقع هم من از این برنامه دستپخت حرصم درمیومد. چون مثلا یکی میوورد و میگفت با فقط پونصد میلیون تومن میشه کسب و کار راه انداخت. ما اون زمان، و حتی الآنش پونصد میلیون تومن به چشم ندیده بودیم، بعد این میگرفت حرف از پونصد میلیون میزد، انگار آب خوردنیه که از شیر باز کنی. خیلی هم عالی.
بعدا اضافه کرد: میگن از عوارض کرونا سندروم قلب شکسته است. یکی مثل من که ده سال دنبال این دولت های احمدی نژاد و روحانی و قبل از اون خاتمی افتاد تا به هدفی برسه، خیلی زودتر قلبم شکسته بود. از بیست سالگیم. با این دولتهای خائن به مملکت یکی مثل من بزرگ شده. امروز، اگر بچه دهه جدید بیاد بگه من فهمیده شده ام، و میخوام جای اون جوون هایی رو پر کنم که دلشون رو شکستین و از دور خارجشون کردین (مثالم مثلا همین مسابقات شناورهای هوشمنده که چه بچه های نازنینی از دور باهاش خارج شدن)، اصلا دل شکسته م رو درست نمیکنه. اصلا، قصد و هدف این دل شکسته بود. اون از اون کرونا که از عوارض مهمش قلب شکسته بود، و اون از قبلش. شکست دیگه. حقم دارم. تو بیا جوون ها و خانواده های بعدی رو از روی اونا شبیه سازی کن، نمیشه. نمیتونی. اون خونواده که اونطوری کردیش بیرون، اون اینی که بعدا مثلا بعد از تیربارانمون از این گیره ای که الآن گیره است بهم فروختی و حالا بعدا میشه گلوله، اون خونواده نمیشه. من فقط نگاه میکنم میگم آره. آره، راست میگین. آره. هدف بعدی، من بعد از این همه خیانت هدف بعدی درستی رو انتخاب کردم، ولی شامل اعتماد به این کشور و نظام نمیشه.
اولین چیزی که به ذهنمون میرسه اینه که چه حقوقی میگیرن! سال 91 استاد تمام حقوقش معادل 85 سکه بود. اون زمان بابای من که شغلش پرخطر و قاضی بود یک هشتم این حقوق میگرفت. حالا بماند که دارن یک کاری میکنن تو این مملکت حقوق یک قاضی فقط دو یا سه برابر حقوق یک کارمند معمولی باشه، و کم کم هم حقوقش برااابر بشه. یک قاضی، با اون همه سخت گیری و مسئولیتی که به گردن خودش و خونواده ش میندازن، رو میارن پاییین در حد یک کارمند معمولی. بعد کسی نیست بپرسه، این استاد دانشگاه که به بهانه های مختلف (لابد گوش وایسادن) تو اون دانشگاه چاقش کرده ان، برای چی؟
یا مثلا این شرکتی های دولتی (اونا که رسمی هستن) که اصلا حقوقشون رو تو پاکت محرمانه میذارن، و اصلا نیااااز ندارن به کسی توضیح بدن حقوقشون چرا
این یک انحرافه. دومین انحراف که قبلا یک جای دیگه خیلی عام تر اشاره کردم، بیگاری کشیدن از انسان هاست. از اونهمه آدم که این اتوبوس های شیک دانشگاه (مثلا همونکه یک 10-20 نفری رو دانشگاه علوم تحقیقات دانشگاه آزاد به کام مرگ کشید)، هی میرن این ور هی میرن اون ور، استفاده نمیشه. من یک بار، در آوردم این استادم با این استادای دیگه چی کار میکنه. استاد من مثلا فارغ التحصیل آلمانه، بعد هی میگه کنفرانس نظامی هم شرکت نکنید، چون من خونواده دارم، میخوام برم آلمان. این اصلا مشکلی نیست. این استاد حق داره، ما هم دانشگاه نظامی به صورت های مختلف داریم. اما، حالا همین استاد بهش میگن تو بلدی پروژه تعریف کنی و سرشاخه شود. حالا این چی کار میکنه؟ به من میگه برو روی گراف ها کار کن که کوچکشون کنی. اصل موضوع مشکلی نداره ها. تز دکتریه، من باید برم روش کار کنم. ولی اشکال کار اینه که من رشته ام ریاضی نیست. البته، من شجاعت کار دارم، و ارائه میدم. زودی حذفم میکنه. اصلا بناش هم این بود که همین کار رو از اول بکنه. این که خوبه که من شجاعت ارائه دارم. تو به اونکه رشته اش ریاضیه هم همینو میدی و به من هم که رشته ام هوش مصنوعیه همینو میدی. نخود سیاه تعریف کردی؟ هر کدوممون سرمون تو آخور خودمون؟
من شجاعت ارائه داشته ام. اول بذار من ارائه بدم. مردم به اونچه که ارائه دادم بشناسدنم، بعد بیا برای اون خانوم ایکس که رشته اش ریاضیه پروژه م رو بذار زیر دستش، تعریفش کن، و اصلا ازش بپرس از نظر ریاضی کاربردی این روشی که خانوم وای ارائه داده، آیا قابل اثبات هست؟ یا نه.
نه، این استاده نه چون وظایف متعددی دارد، همینکه من تو لپ تاپم تایپ میکنم، خانوم ضد و خانم ایکس رو میاره پای کار، ازش میپرسه این خانوم وای درست میگه؟ بعد، من صدام درمیاد میگم عاقا تو حق نداری، من دارم در لحظه زندگی میکنم، تو حق نداری داده های منو بدی به اینا. تو حق نداری پروژه یکسان هم برای من تعریف کنی، و هم برای یک سری های دیگه. تازه، اینو مثلا من تو لپ تاپم تایپ میکنم، این استاده میشنوه، میره به آقای اس و آقای تی هم میگه. کلی، تمام مدت با دوستاش که حقوقای آنچنانی میگیرن، پشت سرم حرف میزنه، آخرش عصبانی میشه، حتی اسم آزمایشگاهش رو هم عوض میکنه، چه برسه به اینکه بعد از انجام رساله توسط من، دانشجوی دکتری که حالا دارم فارغ التحصیلی میشم که نمی خواستی، رساله هم بعد از چهار سال کار کنم بهت بدم.
بی لیاقتن دیگه.
مشکل بعدی، آزمایش های عملی دانشجویان مثلا پزشکیه. من نمیدونم این بیچاره ها چقدر مثلا سگ در اختیار دارن. ولی ظاهر دانشگاه که این همه مدت اونجا میرفتم اینو نشون نمیداد. فکر میکنم از مشکلات اینا اینه که آزمایشات عملی کلا ندارن. یک فارماکولوژی و قرص شناسی میخونن، زودی روانه بیمارستان های انسانی میشن.
دانشگاه، دانشگاهی که فرمالیته است، یعنی دانشگاه های پر اشکال ما.