آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

وقت کار

برنامه مزخرفیه که از شبکه ایران کالا پخش میشه. اونطور که هی خودشون میگن یک مشت دانشگاه شریفی بیشعور هستن. بعد هربار از بعضی نقاط ایران یکی رو دعوت میکنندو بهش بی ادبی میکنن تا اونجا که بگن وقت شما تموم شد، خیلی ازتون بدمون میومد، حالا هم بریم سراغ دوست عزیزمون شریفی جون!

اصلا این روزا شبکه ایران کالا همه اش همینطوری شده. حالا خودش همه اش رپورتاژ آگهی های دانشگاه شریفو امیرکبیره. ولی گاهی میشه که یک نفری رو میاره بدون زیرنویس و استفاده از امکانات پخش 43 اینچی نشونش میدن. اگر خود طرف یک کلمه ای چیزی از دهنش پرید و یا در ویدئو نشون داد، که هیچ. وگرنه که ماها نباید بفهمیم چی شد. دیگه خوبه کلا دیگه. ولی جدا جای بسی امیدواری داره که معاون رئیس جمهور هم اومده یک ویدئویی از خودش نشون داده. مثل استاد خودنمام زاهدی. اگر بگیم که این مثل اونه، پس فردا هم باید بگیم که میره یک چند نفری رو بیرون میکنه و آخرش هم اسم دفتر معاونت رئیس جمهوریش رو از چمیدونم عنوان دارک وب کاوی تغییر میده به عنوان روشنتر متن کاویو بعد هم گریه و گریه که چرا من اسم شهدای راهشو دانشگاه رو تو وبلاگم نمیارمو چمیدونم دیگه از این حرفا و گریه ها.

هدف

یک زمانی خوب بود. هدفم مشخص بود. راهکار داشتم. کسی نگفته راه حل پیدا کرده بودم. در پی راه حل بعدا کمی پول پیدا شد. تا اینجاش همه اش خوب بود. اما زمان گذشت. زمان گذشتو یک چند جا شاید دعا کردمو خدا برآورده کرد. شاید دعاهایی کردم که خدا نمیخواست، ولی من اصرار کردمو برآورده کرد. الآن با این گذشت زمان من دیگه اون هدف سابق رو ندارم. و خوب هم شد که ندارم. چون یک عده کرم داشتن. هنوز در پی کرم اونا زندگی من حتی دیگه یک زندگی معمولی نیست. من دیگه اون هدف رو ندارم. ازش خارج شده ام. خوب هم شد که خارج شدم. چون نمیخواستم بگم با یک عده آدم نفهم هم کاسه ام.

هم کاسه نیستم. دنبال رقابت هم نیستم. الآن البته دارم نون تفریحم رو میخورم. دارم تفریح میکنم. بله زندگی روزنامه ای دارم. تو یک سوراخ عمیق نیستم و دوست هم ندارم عمیق باشم. اشکالش چیه؟! دنبال احضار روح بوده ام؟! نه.

آقایون روح لطفا دست از سر من بردارین. اگر چند ماه پیش گوشیم شکست و آهش رو به دلم گذاشت، دلیلش شماها بودین. یک وقت دیدین راه حل رو بازم تو شکستن ابزارهام دیدم. هدف شاماها با هدف من فرق میکنه. هدف من مطمئنا هرچی که باشه بازی نیست. ولی شماها دارین بازی میکنین. داشتین بازی میکردین. و از بازی کردن و نه تفریح کردن لذت میبرین. من از این بازی ها بلد نیستم. نمیخوام هم بلد باشم. هزاربار هم که بیاین خودتون رو هم رو کنید همینه که هست. شماها منطق معقول ندارین. یک مشت آدم مفت خور هستین که اصول خودتون رو هم عاریه گرفته این. فقط کارتون هم خراب کردن کارهای آدمایی که هدف معقول دارن. شماها عقل آدما رو هم به سخره گرفته این.

طرز تهیه جوجه یکی یه دونه

وقتی آقاجون بابام مرد، ما خیلی خونه شون بودیم. اون جا من با عمه مرضیه ام فکر میکردم که آشنا شدم. خب زیاد مونده بودیم دیگه. برای همین حتی با آب جوش سوخته شدن عمه مریم، سرشلوغ عمه زهرای 10 ساله، و آب-جارو کردن قالی خونه توسط عمه مرضیه رو دیده بودم. اون موقع، یعنی دهه هفتاد فکر میکردم که خانواده ای هستن مثل خانواده ما. البته اشتباه میکردم. مثل همیشه که چشم میبینه و چون میبینه فکر میکنه خودش هم مثل بقیه است. ماها رو از بقیه دنیا خط بکشین.

اما امروز موضوع این عمه مرضیه امه. عمه مرضیه ام، دختر یک نونوا و نهایتش دختر مادر شوهر مرده مستمری بگیری بود. بسیار دور هم از خونواده بابا اینای من. چون بابام برادر بزرگ ناتنیشون میشدو این اهوازی ها خیلی راحت بلدن فحش بدن. اسم بابام رو هم همه خلاصه کرده بودن تا یک وقت بزرگ فامیل محسوب نشه بعد از فوت باباش، یک وقت بزرگترین پسر خونواده محسوب نشه و غیره.

بعد از فوت باباش اینا هم یک چند باری اومدن خونه ما تلافی. اومدنشون و راکد موندن وضعیت و تحولات خونه ما بقدری زیاد بود که دیگه بعدش منصرف شدن کسی بیاد دیگه. البته از اون سالها تا حالا مرزهای غربی و جنوب غربی ما بیشتر باز شده اند و اینا بیشتر میتونن سفر خارجی داشته باشن تا بیان مشهد خونه ما.

میخواستم از عمه مرضیه ام بگم. اون مثل همه دخترای خونه باباش ازدواج کرد. شوهرش یک سیدی شدو دخترش میرزا. پس دخترش حتی میتونست به دخترای خونه ما برتری داشته باشه. این پس رو مثل اون پس بابام بگیرین که خواهرش که همسن من هست رو میگیره 40-50 ساله تا بهش نزدیک تر بشه. اون زمان که بچه اینا کوچیک بود، یک بار آوردنش خونه ما. قشنگ یکی یه دونه و تربیت شده برای یکی بودن. مادرش از این رو به اون رو. داشت لوسش میکرد. این بچه هم کوتاهی نمیکرد. مثلا یک روز داشت مرغ عشق ما رو تو قفس نگاه میکرد، تا من دستمو نزدیک قفس میووردم دختره جیغ میکشید. بلافاصله مادرش هم میومد تا این دختره حتما جیغه رو بکشه. تو یک چند دقیقه یک چند باری این بچه جیغ کشیدو به همون تعداد مادرش ظاهر شد. من همون جا از این زن بدم اومدو فقط فکر میکردم از ویژگی های تک عمه مرضیه امه. ولی بعدا، اون رو تو مرغ سفیده خونه مون موسوم به مرغ کون گشاد دیدیم.

ماها مثل شماها نیستیم اسم خوب رو حیوونامون بذاریم. اسمشونو همونطور که شخصیتشون رو نشون میدن میذاریم. مثلا مرغ حسود، مرغ برفی، مرغ کون گشاد و غیره. این مرغ کون گشاد از تمام جوجه هاش فقط یک خروسی دراومد. خروسه هم همه اش هی جیغ جیغ. مادره هم هی بیشتر خودشو ترسو نشون میده و کم مونده بره پشت جوجه خروس یکی یه دونه چند روزه اش قایم بشه. این خروسه هم هرچی خروس بزرگتر از خودشه رو میزنه. بعد عین همین عمه مرضیه ام، وقتی جیغ بزنه به تنهایی کاری بهش نداره، ولی اگر پای آدمی وسط باشه چنون نقش ناجی رو بازی میکنه بیا به دیدن. ماها مرغ و جوجه یکی یه دونه دیگه داشته ایم، مثل اینا نبودن، جدا. گاهی پرورش خانگی جوجه اعصاب خورد کن میشه با این اخلاق مرغا.

پول جلو سگ

تنها راه جلوگیری از رفتارهای زشت بابام این بود که مادرم ازش طلاق بگیره، کاری که الآن ما به عنوان دختراش میکنیم. پسراش هم تا تونستن همین کار رو کردن. امروز رو نگاه نکنید که یک مریمی رفته تو اون یکی خونه اش نشسته و داره کلی عیش میکنه. اون روز که این پسره یک لا قبا بود، باباهه همون کاری رو میکرد باهاش که با ما الآن میکنه. اصلش هم خیلی مثل مردم غریبه است باهامون؛ میگه اگر داری و بقیه بهت میدن که من بدم، ولی اگر نداریو نیازمندی که هیچ! الآن به نظر بابای من، یکی مثل مریم ازوناست که اگر حتی بعدا لگد هم بهش زد (که میزنه) از سمت بالایی اومده و اشکالی نداره از یک مهتری بخوره. ولی ماها کهتریم.

چند وقت پیش، یکی از گوشی های باباهه رو شکستم، دقیقا موقعی که شوهر خواهر ناتنیش بهش زنگ زده بود. بابام معتقده که مثلا عمه ناتنیم چون یک ده سالی زودتر از من شوهر کرده و کره پنیر روستا رو خورده و هیکلتر از منه، پس 10 سال بزرگتر از منه. حالا شایدم معتقد نباشه، ولی دادش اینه. پسره زنگ که زد، سریع زدم گوشیش رو شکستم. گفتم نکنه اون فامیلات که ما نمی شناسیمشون بهت زنگ بزنندو من پس فردا که مردی ندونم به کی زنگ بزنم. سر هم سن بودن زهرا عمه ناتنیم باهاش بحث کردمو گفتم یا من 6 ماه ازش بزرگترم و یا از اون 6 ماه کوچکتر. قبول نمیکرد. الآن مریم هم همین طوره، یک دو سالی کوچکتر از منه، ولی هیکل درشتو صدا کلفت. ضمنا ازدواج هم که کرده. در نتیجه این مهتر دیشب اومدو اتفاقی دیدم که باباهه برا اینو و پسرش رفته یواشکی بستنی نونی خریده. مطمئنا در هر صورت باخته بود. دلیلش هم اینه که این هیچ پولی تحت عنوان عیش که به این دختره و نوه اش میرسونه به من که دخترشم نمیرسونم. تو این سه روز هم برای اتمام حجت اثبات کردمش. پریروز، باباهه زنگ زده بود که میخوام نوه ام رو ببینم. بعد من فکر کرده بودم عمه فرخنده است. نگو صداش مثل اون بوده تو تلفن. رفته بودم که گوشی دومش رو بشکنم. دیدم این مریمه، زن صادق برادرمه. وقتی داشت باباهه خدافظی میکرد به دختره گفت کاری نداری؟ طوری که اونطرف تلفن شاید بشنوه گفتم: چرا، نوار بهداشتی میخام.

باباهه قطع کردو چند بار بهش گفتم. گفت که الآن نداره و بعد هم مامانه پولش رو بده. کاش فقط میگفت که بده. گفت بنداز جلوش مثل سگ. مامانه هم یک 30هزار تومن داشت. رفتم بگیرم. انقدر کشش داد تا باباهه خودش رو بندازه وسط که نشه اون جمله اش که بنداز جلوش مثل سگ. خودش اومد داد. من هم گرفتم. ولی فرداش به خاطر تمام کارهای زشتش شلوارش پاره بود. داشتم میرفتم. باباهه گفته بود که اگر داری بهت بدم، و اگر نداری که نمیدم. من نداشتم. پس فرداش موندمو بستنی ها رو تو دستش موقعی دیدم که نباید میدیدم. اصلا به روی مبارک نیوورد. حتی نقش بازی کرد که پدرمه و من چی میخوام بخرم که باهام حساب کنه. ولی باخته بود. بعد از چند ساعت با چند تا بستنی عین همون ها اومد خونه. مادرم حدس میزد که ممکنه من چیکار کنم. جلوم رو گرفت. من فقط میخواستم اون بستنی که جلوی سگ میندازن رو پرت کنم. ولی خب، چون مامانه فهمیده بود، مجبور شدم همشون رو بندازم. خیلی هم کثیف نشدن. چون هم نونی بودن و هم یک ضربه گیر از پلاستیک داشتن. شب قبلش خونه نبودم. اون شب هم نموندیم خونه.

غریبانه (هرچی آرزوی خوبه مال تو)

دیشب این شعر اومد به ذهنم:


هرچی آرزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داری مال من

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من

منمو حسرت با تو ما شدن

تویی و بدون من رها شدن

آخر غربت دنیاست مگه نه

اول دو راهی آشنا شدن

تو نگاه آخر تو

آسمون خونه نشین بود

دل تو شکسته بودن همه قصه همین بود

میتونستم با تو باشم، مثل سایه مثل رویا

اما بیدارمو بی تو مثل تو،

مثل تو تنهای تنهای تنها

هرچی آرزوی خوبه مال تو

هرچی که خاطره داری مال من

اون روزای عاشقونه مال تو

این شبای بی قراری مال من


شب قبلش هم مسابقه بود، رقابتی و میدویدم. درست جایی که از فرط خستگی چشمام اشکی شد، خبرنگارا و مردها ریختن تا از چشمم عکسو فیلم بگیرن. همون جا بهشون گفتم ... پاره ها. حالم گذشته اس و آینده اعراف. البته که تعریف خوبی در جایگاه خووبی میشه از ... پاره ها کرد که یعنی کیا هستن.