تنها راه جلوگیری از رفتارهای زشت بابام این بود که مادرم ازش طلاق بگیره، کاری که الآن ما به عنوان دختراش میکنیم. پسراش هم تا تونستن همین کار رو کردن. امروز رو نگاه نکنید که یک مریمی رفته تو اون یکی خونه اش نشسته و داره کلی عیش میکنه. اون روز که این پسره یک لا قبا بود، باباهه همون کاری رو میکرد باهاش که با ما الآن میکنه. اصلش هم خیلی مثل مردم غریبه است باهامون؛ میگه اگر داری و بقیه بهت میدن که من بدم، ولی اگر نداریو نیازمندی که هیچ! الآن به نظر بابای من، یکی مثل مریم ازوناست که اگر حتی بعدا لگد هم بهش زد (که میزنه) از سمت بالایی اومده و اشکالی نداره از یک مهتری بخوره. ولی ماها کهتریم.
چند وقت پیش، یکی از گوشی های باباهه رو شکستم، دقیقا موقعی که شوهر خواهر ناتنیش بهش زنگ زده بود. بابام معتقده که مثلا عمه ناتنیم چون یک ده سالی زودتر از من شوهر کرده و کره پنیر روستا رو خورده و هیکلتر از منه، پس 10 سال بزرگتر از منه. حالا شایدم معتقد نباشه، ولی دادش اینه. پسره زنگ که زد، سریع زدم گوشیش رو شکستم. گفتم نکنه اون فامیلات که ما نمی شناسیمشون بهت زنگ بزنندو من پس فردا که مردی ندونم به کی زنگ بزنم. سر هم سن بودن زهرا عمه ناتنیم باهاش بحث کردمو گفتم یا من 6 ماه ازش بزرگترم و یا از اون 6 ماه کوچکتر. قبول نمیکرد. الآن مریم هم همین طوره، یک دو سالی کوچکتر از منه، ولی هیکل درشتو صدا کلفت. ضمنا ازدواج هم که کرده. در نتیجه این مهتر دیشب اومدو اتفاقی دیدم که باباهه برا اینو و پسرش رفته یواشکی بستنی نونی خریده. مطمئنا در هر صورت باخته بود. دلیلش هم اینه که این هیچ پولی تحت عنوان عیش که به این دختره و نوه اش میرسونه به من که دخترشم نمیرسونم. تو این سه روز هم برای اتمام حجت اثبات کردمش. پریروز، باباهه زنگ زده بود که میخوام نوه ام رو ببینم. بعد من فکر کرده بودم عمه فرخنده است. نگو صداش مثل اون بوده تو تلفن. رفته بودم که گوشی دومش رو بشکنم. دیدم این مریمه، زن صادق برادرمه. وقتی داشت باباهه خدافظی میکرد به دختره گفت کاری نداری؟ طوری که اونطرف تلفن شاید بشنوه گفتم: چرا، نوار بهداشتی میخام.
باباهه قطع کردو چند بار بهش گفتم. گفت که الآن نداره و بعد هم مامانه پولش رو بده. کاش فقط میگفت که بده. گفت بنداز جلوش مثل سگ. مامانه هم یک 30هزار تومن داشت. رفتم بگیرم. انقدر کشش داد تا باباهه خودش رو بندازه وسط که نشه اون جمله اش که بنداز جلوش مثل سگ. خودش اومد داد. من هم گرفتم. ولی فرداش به خاطر تمام کارهای زشتش شلوارش پاره بود. داشتم میرفتم. باباهه گفته بود که اگر داری بهت بدم، و اگر نداری که نمیدم. من نداشتم. پس فرداش موندمو بستنی ها رو تو دستش موقعی دیدم که نباید میدیدم. اصلا به روی مبارک نیوورد. حتی نقش بازی کرد که پدرمه و من چی میخوام بخرم که باهام حساب کنه. ولی باخته بود. بعد از چند ساعت با چند تا بستنی عین همون ها اومد خونه. مادرم حدس میزد که ممکنه من چیکار کنم. جلوم رو گرفت. من فقط میخواستم اون بستنی که جلوی سگ میندازن رو پرت کنم. ولی خب، چون مامانه فهمیده بود، مجبور شدم همشون رو بندازم. خیلی هم کثیف نشدن. چون هم نونی بودن و هم یک ضربه گیر از پلاستیک داشتن. شب قبلش خونه نبودم. اون شب هم نموندیم خونه.