آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

بدذاتی

دو ماه پیش مادرم سمنو درست کرد و داد همسایه ها بخرن. اون طور که مادرم میگه همسایه ها گفتن به به دوباره قبل از عید هم درست کن. اتفاقا درست همون روزی که مادرم برای بار دوم سمنو درست کرده بود و برده نه، ولی دیروزش یکی اومده بود بهشون سمنو فروخته بود. در نتیجه همه رو دست مادرم موند. این رو هم یکی در گوشش گفت که اگر میبینی کسی نمیخره دلیلش اینه که همسایه ها سمنوشون رو دیروز خریده ان!

در نتیجه تعداد زیادی سمنو که خراب هم میشدن مادرم یک چند تا سمنو نذری دادو چند تا هم داد دست یک فامیل خاصی که به دوست من میرسید. شما انتظار چی دارین؟ ما که ناراحت نبودیم. میگفتیم اقلا از 5 تا سمنو که دست این فامیله داده یک چند تاش رو میفروشه. رفتو ما هی به مادره میگفتیم برو ببین چی شد! این بنده خدا هم هی میرفته در خونه این فامیلو هیچ کس در رو باز نمیکنه. هربار ما میرسیدیم میگفتیم این آدم بدیه و طرفش نرو. از لجو لج بازی شاید، این مادره همه اش میگه نه، این بدبخته این خوبه این کارگره هی میره این ور هی میره اون ور برا هتل ها برا رستوران ها و یا مجالسی که قراره شیرینی اینها پخش کنن کار میکنه. خلاصه دیگه با خودشه.

قبل از عید سمنوها رو مادرم دادو یکباری خبری از این زن نشد که نشد تا دو روز پیش. مادرم میگه داشتم راه میرفتم که زنه خودش رو رسوند به منو گفت من مسافرت بودم! حالا این چه سفری بوده که نزدیک دو ماه طول کشیده؟! اون هم سفر یک آدم بدبختو بیچاره ای مثل این فامیل خاص؟! بعد هم اضافه کرده بود که نه، من به جز اینکه سفر بودم هرقدر به شما زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشتین! والا که من خودم به ندرت به اینترنت وصل میشم. به جز این تلفن رو هم به ندرت میشه که جواب نمیدیم. این چه دروغ خاصی بوده که این زن گفته و مادرم هم باور کرده!؟ من همین دوستان 17-18 سالگیم؛ یکسره تو اینترنت بودمو به اضافه اینکه مادرم هم از تماسشون استقبال نمیکرد؛ هم مادرم هم پدرم. ولی این بنده خداها اگر باهام کاری داشتن پشت قطعی تلفن انقدر میموندن تا بالاخره من گوشی رو وصل کنم. بعد این زن سمنوهای ما دستش مونده بوده و هی ما گوشی رو برنمیداشتیم؟!

فقط خودش هم نیستا. با همین فامیل خاص من دوستی داشتم تو دانشگاه آزاد؛ یعنی دختری بود که میشد دوست دوستم. مدتی که من دنبال کارهای مدیریتیم میرفتم، هم این و هم خیلی از کسایی که فکر میکردم از طریق بسیج باهاشون دوست شده ام اصلا بامن قطع رابطه کرده بودن تا همین حالاش هم! اصلا انگار بهشون یکی گفته بود حتی برای خودم هم خوبه که این ها قطع رابطه باشن! همین دختر خاص چند وقت پیش نمیدونم رو چه حساب بهش اس ام اس دادم و یا زنگ زدم، به جا جواب گفت چه عجب یادی از ما کردی!

خلاصه انگار که همه اش هی باید یادی ازش میکردم! خودش نمیتونست یک دقیقه یادی از ما بکنه!  حالا این بماند که اتفاقا چند وقت بعد یعنی شاید همین تعطیلات شعبانیه باز یک چند نفر از این ظاهرا آشناهای بسیجی رو هی اتفاقی یا سر راه میدیدم و یا هی اتفاقی ممکن بود اصلا تو مسجد ببینم. بعد حتی یکیشون بهم سلام هم کرد! قیافه اش که انگار آشنا بود! ولی چه قیافه ای! از اون ها که خیلی وقته با خودم میگم شناختمشون.

خلاصه حرف سمنوها رو پیش کشیدم که بعدش رو بگم. بعد از این که سمنوها رو مادرم پس آورد من ناراحت شدم. حالا سمنوها رو بردی گذاشتیشون کنار بخاری؟! این همون خانومیه که همه اش هی میومد زنگ میزد در خونه مون و استقبال میکرد. همین این با مال خودش هم انتظار داشت که بقیه این کار رو بکنن؟! شما میخواستین مال فاسدشدنی کسی رو امانت نگه دارین اون هم نزدیک دو ماه نمیذاشتینش تو فریزر؟! نذاشته بود. از عمد. قشنگ معلوم بود که عمدی در کاره. هیچ بعید نبود که کلی تفو لعنتو دعا روش هم خونده باشه و پس آورده باشه. در مخیله ام این همه بدذاتی یک نفر و شایدم چند نفر اینطوری جا نمیشه!

سمنوها که اومد هم من خیلی ناراحت شدم و هم مادرم. 5 تا. مادرم همون شب کمی از روش برداشتو خورد. فرداش من هم کمی مزه کردم. با هر مزه ای که میکردم انگار زهرمار میخوردم. همون روز حالت سرماخوردگی پیدا کردم. دچار آلودگی باکترایی شده بودم. کل فرداش رو افتادم. مادرم هم میگفت انگار سرما خورده. پراز چرک شد بدنم.

به مادرم میگم این زن بدیه، شاید از روی لج بازی میگه نه زن خوبیه!

تگزاس

خیلی رو عنوان فکر کردم، ولی چیز دیگه ای به ذهنم نرسید. موضوع همینه. یک تقویم هنری خراسان من خیلی سال پیش خریدم که بعد از اون هم دیگه لازم  ندیدم تقویم داشته باشم. چند وقت پیش داشتم صفحه پیش شماره کد کشورها رو میخوندم که با موضوع جالبی مواجه شدم. صفحه پیش شماره کد کشورها ترجمه شده بود! بعد چون از یک کتابچه آمریکایی ترجمه شده بود کد اسرائیل هم توش بود که نویسنده تقویم حذفش کرده بود. ولی همین نویسنده نکرده بود اقلا کد کشور ایران رو هم اضافه کنه و یا مثلا با خودش فکر کنه که تگزاس و دالاس (نواحی صهیونیست نشین آمریکا که با لابی اینها هربار رئیس جمهورشون انتخاب میشه) کشورهایی جدا نیستن و اون ها رو حذف کنه!

الان حدود 30 ساله که ما کتابهای انگلیسی ها و آمریکایی ها رو به عنوان مرجع ترجمه میکنیم. اون ها هم تو این مدت تا تونسته ان اسم ایران و آسیا رو حتی از کتابهاشون حذف کرده ان! واقعا زشت نیست این کار؟! نه به نظر میاد همه چیز طبیعیه و آدم بیکاری مثل من فقط فکر میکنه این ها طبیعی نیستن.

حالا اینها به کنار. دیروز تبلیغ فیلم ایرانی تگزاس (!) رو میکردن. کارگردانش هم به اصطلاح سیدی بود. من با خودم فکر کردم این آمریکایی ها چقدر تو حذف نام ایران موفق بوده ان که حالا ما کلی فیلم هم میسازیمو اسم تگزاس رو میاریم!

با خودم فکر کردم سید الکی هم داریم. مثلا همین سید سنی ها. طرف میگه من سیدم و به خود پیامبر بر میگردم. بعضی از سنی ها هم میگن سید هستندو به عموی پیامبر برمیگردن. راجع به سید بودن کارگردانش کلی فکر کردم..

تلقین

من هم یکی از خیلی آدمهایی بودم که دوست داشتم از پزشکا، مخصوصا رو تخت بیمارستان تلقین بگیرم. اصلا حتی بارها موقع خواب تخیلش میکردم. حالا اینکه چرا  این کار رو میکردم، خب شاید دلیلش این باشه که فیلم پزشکی زیاد دیده بودم. شاید اگر  تصورم راجع به پزشکی بیشتر از گرفتن تخیل بود اونوقت این رشته رو بیشتر به عنوان یک علم تجربی قبول میکردم. در واقع با این کارهام این علم بیشتر تخیلی شده بود تا واقعی.

آدما تغییر میکنن. همیشه جوون نمیمونن، و شاید هم مثل من همیشه نیاز به تخیل رو تخت بیمارستان رو  نداشته باشن. الآن که فکرش رو میکنم با خودم میگم یعنی این ذهن من چطوری میتونسته خودش  رو  اونطور تصور کنه. ولی تصور میکردم و زیاد براش وقت میذاشتم.

به طور کلی از تلقین خوشم میاد. میدونم هم بعضی پزشکا به این امر واقفن و برای همین هم روی تلقین دادن به خودشون کار میکنندو هم روی تلقین دادن به بیمارها. تلقین واقعی برای من یعنی گرما در حین احساس سرما در نقطه ای که قراره همه چیز سرجای واقعی خودش کار کنه. و یا نارنجی در کنار سبزی یک همچین چیزی

بن بیلمیرم

رفتم کتابخونه، مسئول کتابخونه هر بار میرسیدم میگفت من، من همسایه تونم! چند وقت بعد اون یکی که از قیافه ش معلوم بود همسایه نیست تا دید رشته ام کامپیوتره اومد برام یک کاری تعریف کرد که انجام بدم. ولی وقتی شماره ام رو گرفتو گفت که همکارش اونیه که همه اش میگه من، خودم هم نه، دخترم شاید همسایه تونه! فهمیدم که دیگه زنگ نمیزنه.

من رفته ام تو فاز هیچ کسا، بعد اون وقت هرچند وقت یک یهودی ای (آقا فرنوش گل گلاب) یک فلانی ای (بهرامی خوشگله ترکی)، یک حراستی چیزی هی میاد میگه من همسایه تونم! این روزا هی همسایه ها خودشون رو به من معرفی میکنندو با معرفیشون میفهمم از شغلو کارو پیشه از سمت اونا هیچ خبری که نیست تازه قراره بیکارترم هم بکنن.