رفتم کتابخونه، مسئول کتابخونه هر بار میرسیدم میگفت من، من همسایه تونم! چند وقت بعد اون یکی که از قیافه ش معلوم بود همسایه نیست تا دید رشته ام کامپیوتره اومد برام یک کاری تعریف کرد که انجام بدم. ولی وقتی شماره ام رو گرفتو گفت که همکارش اونیه که همه اش میگه من، خودم هم نه، دخترم شاید همسایه تونه! فهمیدم که دیگه زنگ نمیزنه.
من رفته ام تو فاز هیچ کسا، بعد اون وقت هرچند وقت یک یهودی ای (آقا فرنوش گل گلاب) یک فلانی ای (بهرامی خوشگله ترکی)، یک حراستی چیزی هی میاد میگه من همسایه تونم! این روزا هی همسایه ها خودشون رو به من معرفی میکنندو با معرفیشون میفهمم از شغلو کارو پیشه از سمت اونا هیچ خبری که نیست تازه قراره بیکارترم هم بکنن.