آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

کرونا نگرفتیم، ولی توضیح بدین چرا مدتیه به جای اشک چشمای ما خونی میشه

سرچ کردم میگه به خاطر تغییر سطح هرموناست. من مونده ام، خونواده ام چرا مدتیه هورموناشون اونقدری تغییر کرده که از چشمشون اشک خونی میاد؟

یه باری همه مون چشمامون قرمز شده. حالت دیابتی پیدا کرده ایم! نمیشه که. منکه یکسره سرم باید تو کاغذو کتابو لپ تاپ باشه چشمام اذیته. مغازه دار سر کوچه یکسره دستش تو چشاشه. مادرم هم که خیاطی میکنه چشماش خونیه. خواهر من بعد از یه حموم چشماش قرمز شده دیگه همینطور مونده. بعد شما هی تبلیغ کنید کرونا اومده دستاتونو بشورید! چیرو دارین تبلیغ میکنید؟

مدارس رو باشه دیگه تعطیل نکنید. ولی دیگه حق هم ندارین هی به اسامی مختلف شهرو نقطه ای که توش زندگی میکنیدو عوض کنید. نماز نخونید و هی تا لب ساحل عیشو کیف نکنید. گناه ما چیه که سرجای خومون نشسته ایم. نماز روزه هاتون باطله. اصلا نخونید و نکنید بهتره.



توضیح بیشتر اینکه: از اثراتی که آلودگی هوا بر چشم میگذاره، خشکی چشمه. دیشب هواشناسی دمای هوای مشهد -3 تا 33 درجه اعلام کرد. چیزی شبیه دمای هوای بیابون! دمای هوای بیابون فرقش با بقیه نقاط در همین اختلاف دماشه. اختلاف دمای 40 تا 50 درجه داره که اون هم به دلیل عدم رطوبت در هوای کویر و بیابونه. البته فقط خشکی هوا هم نیست. الآن مثلا من خودم خارش چشم هم دارم. که این بخاطر آلرژیه که چشمم به ذرات گرد و غبار بالایی که در سطح شهر پخشه پیدا کرده.


بعدا اضافه کرد:

 این عکسها:

این یه ساختمون تجاری سفیده کنار اون جگرکی معروف که اون سالم مونده و این تجاری سفیده رفته بالا. یکی هم اگر دقت کنید عکس ساختمون چند طبقه است که همزمان با هم بالا رفته ان، ولی مثل همیشه دقیقا روبروی ما ساختش اولویت داشته، و مطمئن باشین مال خود استانداریه. چون وقتی شورش آبان شد، یکی از اینا که تو کارش وقفه افتاد همین ساختمون تجاری سفیده است.

عکس بالا متعلق به کار آبو فاضلاب و شهرداری باهمه. من دیدم مدیریت سیمان شهرداری با آقای خاکشوره که احتمالا خیلی ها باید بشناسن. نکته زیاد داره این عکس. یکی اینکه حدود 10 روزه ماشین میاد و هی این جا شنو ماسه تخلیه میکنه. پشت اون ماشین که الآن نتونستم عکس بگیرم از طرفی میگیرن اون کناره های خونه رو میکنن، از طرفی هم هرچی سنگ دارن قشنگ میچسبونن به خونه. روزای تعطیل که به علت آلودگی هوا تعطیله اینا ژنراتورها و تراکتورهاشون رو در میارن به اسم آسفالتو اینا اون روز میریزن بیرون به آلوده کردن. میشیم کویر. تفاوت دما 36 درجه، همه چشما خونی، و پوستا خراب. الآن تازه این ماشینه مانعه که ماسه ها رو هم اگر بتونن بریزن تو پنجره خونه. بعد اون بهرامی که اون یکیشون راننده تاکسی بود، خودشون میگفتن یکی دیگه شون تو شهرداریه. همون اون، ما دو تا کیسه شن میچسبوندیم به دیوار سریع با ماشین سد معبر شهرداری میومدن به جریمه. الآن من نوعی از شهرداری چطور شکایت کنم؟ فقط هم این جا نیست. یک خیابون روبرو هم هست که کارشون همون جا هم همینه.

میری پاریس نگاه میکنی شمشاد داره دو متر. اصلا با شمشاد دیوار درست کرده. میای اینجا دو تا شمشاد رو هم اگر بتونه قطع میکنه. یه مدت طولانی فقط ماشین تولید گازوئیلشونو تحمل میکنی به درختا آب بدن. بعد فرداش همون درختو میبینی قطع کرده ان.

عکس بالا هم کاملا مشهوده که چه برنامه طولانی دارن. کلی کاشی ردیف کرده ان که این وسطو باز با کاشیو سیمان پر کنن.


اصلا دوست دارن به بدی معروف باشن. و حتی در دنیا این شهرداری مشهد به بدی معروفه. نه، میدونید؟ بعضی وقتا به نفعه که به بدی معروف بشی. همین خانوم ها رمارم، ریاحی، تاجی و خیلی های دیگه که اومدن و خودشون رو به عنوان شهرداری معرفی کردن یکی مثل ماها رو خوب میشناسن، و همون قدر که ما اونا رو میشناسیم، اونا هم ما رو بیشتر میشناسن

محله قبلی که بودیم اولین کسی که ساخت همین خانواده بهرامی شاهی بود. بعد از اون همه شروع کردن به ساخت، تا زمانی که تا اون زمان که بودیم شوشتری که تو متروی مشهد نقش مهمی داشت شروع کرد به ساختو الآن نمیدونم چقدر ساختو سازهاشون پیشرفت کرده. کار کار خود شهرداریه. چند نفر هم بیشتر نیستن، ولی قدرتشون زیاده که خدا از سر تقصیراتشون نگذره.

اثر حمید

در واقع شامل آثار حمیده. حمید اومد، زنش مثل همیشه گفت بچه اش جنازه است و راحت شدندو نیومدن! در عوض نزدیک 22 بهمن اومد که تا امروز آثارش باقیست. این آثار البته، از وبلاگ نویسی های من شروع شدو توسط سازمان آبو فاضلاب مشهد و با همکاری شهرداری مشهد صورت گرفت. اثری که همچنان با خونریزی از چشمان من باقیست!

البته، باید آثار زوار رو هم به مناسبت شهادت حضرت فاطمه به آن اضافه کنیمو آن ماشین پیمایی بی سابقه این دو شب اخیره. در این دوشب اخیر چنان گازوئیل شهرداری چی رو خوردیم که با تک اول فقط فرار کرده و با تک دوم در نیمه های شب غافلگیر شدیم!

امشب چشمان قرمز من که بر اثر آلودگی هوای چند روز اخیر قرمز بودن، بالاخره خونریزی کرد و اثراتی مشابه دیابت در من به اوج رسیده.

البته، شیخ های مسجد میگن این اثر حمید نیست، و بلکه اثر دعای پدره. یک دو شبی هم داره این شیخ ما، باوجودی که عجله هم داره روی عاق والدینو دعای پدر کار میکنه. میگه هزارتا کار بد کرده باشین، باز برین سراغ دعای پدر! بعد اگر دیدین هی تلاش کردینو به نتیجه نرسیدین باز معلوم میشه که باید برین سراغ دعای پدر. برین ببینین پدر ازتون راضی هست یا نیست!

خلاصه اینکه این اثر حمیده، اثر شهرداری چیه، چی چیه، نمیدونم. فعلا که خونریزی آخرین آثارشه.


پ.ن: خیابون ها، جای پارک ماشین نیست. ماشین ها سرگردانن! به جز آلودگی بنزینی، و گازوئیلی، بوی چوب سوخته و آثار ساختمان سازی در این روزا به اوج رسیده.

برین سراغ پدر: زن سیده سادات برادرم، مثلا مادرم رفته خونه اش. زنگ میزنه به باباهه، اینطوری: فقط میوه کم داریم. بعد صداش رو هم میکشه، یعنی خیلی بلده! منم برم سراغ پدر. بهش زنگ بزنم: فقط میوه کم داریم! و در انتها: دعای پدر! به همین راحتی!

برم زن اون پسره رو از خونهه بکنم بیرون، ببینم دعای کیه. دعای پدره، یا دعای پدرسگه

بعد زنه، باید با صدای تیزش بگه: میتونی بیا بکن بیرون، میتونی؟!!!

واااااای اهواز

از دو طرف دریای شمال و جنوب خاطرات زیادی دارم. ولی برای من اهواز، کارون و زندگی در اونجا یک چیز دیگه است. وقتی فیلم های سیل اونجا رو میبینم با خودم میگم: وااااای اهوااااز، رود، دریا! میدونم که فامیلامون اونجا قبل از اینکه ما بخوایم سر به تنشون نباشه، اونا میخواستن که سر به تن ما نباشه. از چهره خاله م کاملا هویدا بود که وقتی گفتم امسال برف نیومده (برفی که ما مشهدی ها بهش بگیم برف)، در چهره اش خوشحالی موج میزد! ولی با تمام اینها، و با تمام بدی هایی که از آبش، مردمش و ... دیده ام، اهواز رو دوست دارم.

من مثل همیشه عاشق در و دیوار اهواز نه، بلکه عاشق سرزمین اونجا هستم. آآآب، اون قدر آب. گرمو شرجیه، طوری که مثلا شب های شهریور اشتباهی برق بره و کولر گازیش خاموش شه، و تو در خانه باشی خواب به چشمت ممکنه نیاد، ولی پر از آب باید باشه. آب و آب. البته آب کیش رو هم خیلی جذاب دیدم. بعد آب بندرعباس، بعد کوههای اردبیل و حتی آب شمال. دریا و دریا... بذارین براتون شعری بگم:

متن آهنگ محمد نوری به نام چوپان :

میرسد از دور صدای ساز مرد چوپان
صدا ، صدای مهتاب
امید امید که جاودان شود بهاران
صدا ، صدای آفتاب
وای به سرزمین خورشید شکوه لاله ها چه زیباست
با گل سپید مهتاب طلوع زندگی چه زیباست
وااااااااااااای
غنچه ی زندگی بر لبم میزند جوانه
منو بهار پر ترانه
منو امید بی کرانه
وای به گوش من میآید صدای ساز مرد چوپان
وای چه قصه ها می گوید ز لاله ی سرخ بهاران
دریا دریا نوازش صدای باران لاله به صحرا پاشید
پرواز و پرواز ، پرستو های بی آشیان سوی چشم ی خورشید
وای به سرزمین خورشید شکوه لاله ها چه زیباست
با گل سپید مهتاب طلوع زندگی چه زیباست
وای زندگی آبیه بی کران قصه ی بهاره رخشان بود هر سو ستاره
من و تولد دوباره
وای به گوش من میآید صدای ساز مرد چوپان
وای چه قصه ها می گوید ز لاله ی سرخ بهاران


از اینجا نمآهنگ صدای مرد چوپان رو دانلود کنید.

همه چیز عادیه

تا زمانیکه سعی کنی دایره ت رو مشخص کنی. اینو خیلی آدما که سنشون بالاتر میره بیشتر میفهمن. البته، خوب هرچی سنت هم بیشتر میشه، بیشتر دوست داری دایره ت رو کوچکتر کنی. شایدم دیگران بیشتر اینو میخوان!

ناراحت میشم، وقتی میبینم یک مشت آدم عقب افتاده که ظاهرا معلولیتی در جسم و جانشون نیست، بخوان برای دیگران و مخصوصا معلولین تصمیم بگیرن. بعد برنامه هم راجع به این کار زشتشون میذارن. آدمایی که نمیدونن چی میخوان و حتی سر چی تعصب دارن! یکی از برنامه هاشون هم همین برنامه دیروز بود. دیروز یک مشت چادریو پسر ریشو و اغلب عینکی از یک طیف خاص آورده بودن که راجع به کراهت بی چادری در مسجد صحبت کنن. جدا حوصله نداشتم که حتی نگاه کنم اسم برنامه چیه. یعنی انقدر مسخره بود برام. برای کسی مثل منکه از اینها گذشته و دیگه حتی بهشون فکر نمیکنه، دیدنشون هم مسخره است. حالا، کمی نگاه کردمو کمی هم شنیدم. الآن هم کمی، در حدی که امیدوارم مطلب رسونده بشه، در روزهایی که تلاقی داره با روز معلولین این مطلب رو مینویسم.

من، سالهاست مانتویی هستم. هیچ کس از اطرافیان هم با این مشکلی نداره و نداشته. همه کسایی که منو میشناسن، قبلا همون طوری دیده بودنم که الآنم میبینن. مسجد هم زیاد میرم، و همون خاطره ای در ذهن آدمای اطراف با دیدنم براشون زنده میشه که شاید 9-10 سال پیش. اینه که اصلا هیچ کدوممون به این موضوع اصلا اهمیتی نمیدیم.

اما، در مورد حرم فرق میکنه. میری حرم و باید حتما چادر بپوشی! باید حتما حوری باشی که چادر هم بتونی بپوشی! دلم اصلا برای اینا که این روزا با گرونی نرخ ارز چادر سیاه میخوان بخرن میسوزه. کی میره چادر 400 هزار تومنی که قیمت معمولش هست بخره؟ (جدای از اون یک لایه چادر 200 هزارتومنی که تلویزیون تبلیغ میکنه، الآن معمول قیمت چادر 400 هزار تومنه با منتو سنت)

نمیخرن لابد. لابد، اگر هم بخرن، فقط همون چادر روش رو میخرند و زیرش همون قبلیه، و این هم که تو در و همسایه افت داره یکی ببینه لباسی تو پوشیده ای که از شش ماه بیشتر تنت بوده!

از سوالاتی که زن داییم در آزمونش پرسید، یکیش تا اونجا که یادمه با این شروع میشد: از وقتی مانتویی شدی! این تغییر حرکت من رو یکی مثل زن داییم در بخش عقیدتی-سیاسی میپرسه. اونم برای اینکه بپذیردتم، و یا اینکه ردم کنه! یکی که تو رو ندیده هیچ وقت! و یا شایدم نمیخواد ببیندت. تو حرم اینطوریه. تو حرم، زن های غیرچادری رو راه نمیدن. اصلا کلا قصدشون اینه که کسیو راه ندن. اون از آلودگی شدید اطرافش، و اون هم از درهاش که دربون هایی داره که تمام تلاششون رو از اول میکنن تو رو راه ندن و بهت بد بگذره تا آخر. همین چند وقت پیش خواهرم تعریف میکنه که دو نفر معلول که یکیشون ویلچری بود اومدن و نشستن. به واسطه معلولیت، یکیشون تا اومد پاهاش رو پهن کرد. شد، یک چیز خمیری شکل که پهن شده. بعد، همون موقع چشماش رو هم بست. در واقع هر دو همین کار رو کردن. خواهر میگه به صدم ثانیه ای نکشید یک حوری بهشتی اومدو زد بهشون که خانوما اینجا جای خواب نیست! نذاشتشون حتی بشینن!

معلومه که حرم دیگه جای معلولین نیست! میان، هی برنامه پخش میکنن که به معلول ها فلان جایگاه رو دادیم، بهمان جایگاه رو دادیم! ولی، ما که چیز دیگه ای دیده ایم، تا حالا!

حالا خواهرم میگه حوری میخوای ببینی باید بری حرم. بعضی از این خادمای حرم رو طوری انتخاب کرده ان که با قد بلندشون، چشمای سبزشون و صورت زیباشون عین حوری بهشتی میمونن. بعد، شما فکر کنید یکی از اینا بیادو بهتون تذکر بده. مردی باشینو دهنتون از زیبایی زن سه متر همین طوری باز بشه که بشقاب بکنن توش. چادر سرت میکنندو براش هم مناسب پیدا میکنن. یک حوری خوبه بره تو اون چادر؟ بله، همون هم به هرکی و حتی معلولی برسه، باید تذکر بده، چون به جاست.

در مسیر فرودگاه

خونه ما دقیقا زیر یکی از مسیرهای هواپیماییه. خیلی نزدیک به فرودگاه نیستیم و اسم آدرس خونه مون هم فرودگاه نیست، ولی خب با صدای هواپیما بیش از دو دهه است که خو گرفته ایم.

نمیدونم حافظه انسان چه طور کار میکنه، ولی انگار حافظه بلندمدتش از دوران کودکی از یک لایه های درونی شروع میشه و با کیفیت، و به مرور که سن بالا میره، لایه های بعدی با کیفیت احتمالا پایین تری شکل میگیرن و تشکیل حافظه بلندمدت انسان رو میدن. برای همین احتمالا حافظه ما برای سال های اول تر زندگیمون، از زمانی که مغز تکامل یافته، عمیق تر شکل گرفته.

حالا اینو داشته باشین. داشتم خواب میدیدم که یکی از هواپیماهای بالا سرمون داره سقوط میکنه و میریم جای پنجره و می بینیم که یک هواپیمای مسافربری سفید و خوشگل، هی با سنگینی تمام، شبیه چیزی مثل بادکنک داره رو خونمون، شاید، میاد پایین. همه آدمای اطراف مثل موقعیت زلزله سرجاشون ایستاده ان، و از جاشون تکون نمیخورن تا اتفاق بی نظم کننده ای موقع سقوط نیفته. بعد که هواپیما سقوط کرد، باید از جاهاشون تکون بخورن. مثل همیشه منم، تو خوابام بی نظم، از هیچ اصلی پیروی نمیکنمو هر وری که دوست دارم میرم. بعد، تازه اصلا حواسم هم نیست که انگار 10 سال از ساختار قبلی زندگیمون گذشته و هنوز برادرم هستو اینا. بعد، هیچ چی دیگه. بلند شده ام تو تاریکی. میبینم همه جا تاریکه، و صدای هواپیما هم نیست انگار. بلکه، صدای دریل کاری و مته کاری همسایه است.

ما از این خوابا زیاد میبینیم. اصلا گاهی اگر اشتباهی ساعت 11 شب، خوابمون ببره و همون موقع که هواپیما از بالا سرمون رد شه که ممکنه به طرز فجیعی از خواب بپریمو