گفتم مگر کسی هست بتونه اون زخم بخیه خورده جای لپم رو ببینه و باز هم من رو بپسنده؟! هر بار نشون مردهایی میدادمش که زل میزدن بهم.
تا اینکه پسر پدرش را نشانم داد. گفتم یا خدا! این کیه دیگه؟ دوست داشتم کسی بهتر از این جایش میبود! اونم مخصوصا برای کسی مثل من که بچه مذهبی ها فقط بهم نگاه میکردن و همیشه یکی از گزینه هاشون بودم. فکر نمیکردم روزی خواستگارم کسی باشه که پدرش جبهه نرفته و مذهبی نباشه! دیگه به مرور همونقدر که القا میکردن من زشتم همون قدر هم بهم القا شده بود که بین بچه مذهبی ها جای بیشتری دارم! البته، حق هم داشتن. من زمانهایی بود که باوجودیکه نمیدونستم چرا مورد حسادت واقع میشم، نماز اول وقت مسجد و نمازخانه مدرسه ام ترک نمیشد. خودم رو در سطح اطرافیانم حداقل از نظر علمی پایین نیووردم و مکرشان را نخوردم. بعد از آن، در دوره ای که بچه مذهبی ها کنکور سخت اوایل دهه هشتاد را پشت سر میگذاشتند قبول شدم و بین آدمهای بیشتری مثل خودم قرار گرفتم. البته، آن موقع بیشتر دختر بودیم. شاید هم خوب بود. چون با تعداد بسیار زیادی دختر مثل خودم آشنا شدم که بهم اعتماد بنفس میدادن. زیاد، یعنی بگم از بین چند رشته دخترهای زیاد و همه به سختی انتخاب شده! هنوز که هنوزه ماندگارترین و بهترین دوستانی که اگر سراغشون را بگیرم منو یادشون میاد، از همین جمعیت پیدا میشن! خدایا شکرت به خاطر روزهای خوشی که نصیبم کردی، به خاطر روزهایی که انتظار دیدنش را نداشتم. فکر نمیکنم نسل امروز چنین نصیبی برده باشن. آن زمان هنوز گند فنی و حرفه ای و حذف کسانیکه در آن مسیر میروند در نیامده بود! دوستانی بین رشته گرافیک به راحتی پیدا میکردیم و به راحتی بین رشته طراحی دوخت. خودمان هم که کامپیوتری بودیم و به راحتی در جمع رشته های الکترونیک قرار میگرفتیم. دخترهای رشته گرافیک موهایشان را بیرون مینداختند، ولی هنر داشتن و بابت آن رنجی بر جامعه تحمیل نمیکردند. دخترهای رشته طراحی دوخت هنرشان پوشیدن مانتوهایی بود که خودشان دوخته بودند و عجیب فرقی با بازار نداشتن و بلکه بهتر بود. ما رشته کامپیوتریها کمی لاغر و کوچک شده بودیم، چون برای قبولی در کنکور سخت ترمان باید بیشتر زحمت میکشیدیم. همه این ها رو بقیه رشته ها درک میکردن و باعث افتخارشان بودیم!
سال ها گذشت و روزی آمد که باید برای رشته زیست سخت درس میخواندیم. چون معلوم شده بود فقط از این رشته، کسانی که پزشکی میخوانند شغل تضمین شده دارند. من رشته های اطلاعات و نیروی انتظامی و دانشجویان فرهنگیان و صداسیما را برای حقوقی که میگیرن فاکتور میگیرم.
سر کلاس کنکور زیست، استاد مرد گفت و سینه های مردان! خیلی سریع یکی از دخترها دست بلند کرد و گفت: مگر مردها هم سینه دارن!
استاد گفت: بله، مردها هم سینه دارن! مگر مردها چشونه!
اگر انسان مسیر طبیعی در زندگی را طی کرده باشد، یک زمانی درس میخواند و تحصیل میکند و سروقتش که شد ازدواج میکند. ممکن است این وسط اتفاق هایی بیافتد که این مسیر طبیعی سیر نشود. یکی از این اتفاقها، بیدار شدن میل جنسی فرد پیش از موعد است.
در این صورت، سخت است بدون داشتن راه درست درمان بخواهیم این میل را کنترل کنیم.
زن ها هم مانند مردان میل جنسی دارند که اگر زودتر از موعد بیدار شود، خواباندن آن کار بسیار دشواری است. من زمانی که بین دانشجویان لیسانس قرار گرفتم، باز هم بین بچه مذهبی ها انتخاب شدم. یعنی، بین دو گروه کامپیوتر و غیر آن، کسانی که من را پذیرفتن مذهبی ها بودند. چهره معصوم و بیگناه این ها را در عکس های اشتغال به تحصیل میدیدم و میگفتم یعنی این ها فکر نکنم روزی مثل من حتی یک بار مقنعه شون را عقب داده باشن. همین طور هم بود؛ ازدواج میکردن و پوشیه میپوشیدن. تا این حد خوشگل و مذهبی بودند!
من در عوض، برای مذهب راه سختی را طی کرده بودم. مقنعه مثل آن ها نپوشیده بودم و مسیرم برای مذهبی شدن متفاوت بود. شاید خانواده ام خیلی مذهبی نبودن! با اینکه در سن 8-9 سالگی قرآن حفظ میکردم، ولی در عمل شاید مسیر متفاوتی را طی کرده بودم. در زندگی خصوصی این ها که بیشتر دقت کردم، دیدم مثلا روضه هم اینها در خانه داشتن که ما نداشتیم! دختر خانه بودن من با این ها فرق میکرد. فکر نمیکنم این دخترها روزی جلوی سینما جای سگاها رفته باشن و توسط مرد بزرگسالی فریب خورده باشن. من اینطور بودم. یادمه با پنجاه تا تک تومانی میخواستیم وارد سالن جایگاه دستگاه های سگا بشیم ولی مسئول و دربانش نمیگذاشت. گفتیم با یک مرد بزرگی که برویم راهمان میدهند. مرد هم پنجاه تومانی را از ما گرفت و گفت یک لحظه صبر کنید! ما هم صبر کردیم و این رفت! پولمان را هم هرچند برای یک مرد بزرگ ناچیز بود، دزدید و رفت. ما از این قسم تجربیات کسب میکردیم. در حالیکه دخترهای خوشگل مردم، با مثلا توزیع دیگچه در مراسم بزرگ خانوادگی و یا روضه گذاشتن و حس مدیریت بزرگ منشانه بزرگ میشدن و عده ای هم مذهبی بودن!
در معرض فریب، حیله، سیگار و اعتیاد بودیم!
با تمام اینها، امروز اگر کسی من را ببیند میگوید این کسی نیست که حب ذات نداشته باشد و یا راه های انحرافی او را به خروج از کنترل هدایت کند! شاید حتی فراتر رود و بگوید دلیلش امنیت خانه ای بوده که پدر و مادرش فراهم کردن! این تاحدی درست است. ولی اینکه آدم روی خودش کنترل داشته باشد، آن هم کسی مثل من که در دوره ای از زندگی رهاشدگی را تجربه کرده ام، نه، خیلی راحت تحت تاثیر قرار میگرفتم، ولو اینکه دختر بودم؛ چون مثل پسرها و با پسرها بزرگ شده بودم!
اما، چه شد که من در سن بزرگسالی مثل دخترهای مذهبی بزرگ شده دیده میشدم؟ مهم ترین دلیلش شاید این بود که روزهایی توسل به ائمه داشتم. روزهایی خدا هدایتم میکرد و شب هایی یاد خدا میکردم.
یادمه یک روز، سمت گناه رفتم. بعدش نمیدونم چی شد پشیمون شدم. همون موقع سی دی های باسم کربلایی حسین را داشتم. روضه امام حسین رو که گوش کردم خیلی بیشتر پشیمون شدم، خییلی. اثر این پشیمونی خیلی بهم موند. دلم سوخت برای خودم و اینکه آنها برای اینکه ما به گناه نیوفتیم دردناک شهید شدن!
اما، کنترل بر خود در سنین نوجوانی و جوانی، راه سخت تر و دشوارتریه. این راه سخت رو هم من باید طی میکردم. وقتی جوانی و هنوز تجربه یک بزرگسال را نداری، به خودت بیشتر شک میکنی! مثلا میگی یعنی من میتونم بر گناه نکردن استقامت کنم؟! من به خودم شک میکردم. اینکه گناه نکنم! و خودم رو کنترل کنم. یادمه شک میکردم که کنترل امیال خودم رو نداشته باشم، ولی گذشت زمان و تمرین و ممارست بهم نشون داد که من توانایی کنترل خودم رو مثل یک بالغ دارم. این خب، تمرین میخواد و اینکه به خودت اطمینان پیدا کنی، رفته رفته. مثلا اینکه بروی حمام و بخواهی حمام کنی و میل جنسی تو را تحریک نکند! میروی حمام و لازم است که این بدن را بشویی. به ما یاد داده بودن که به بدن نگاه نکنیم، یعنی نگاه تحریک آمیز به خودمان نداشته باشیم. با حس تحریک دست روی اندام های خاص نگذاریم و من هم همین کار را میکردم. یعنی قصدی برای تحریک خود نداشتم. این یعنی کنترل داشتن بر روی خود و امیال حداقل برای خودت. یا مثال دیگر، مثلا وقتی اندامهای جنسی کسی را دیدی سریع رویت را برگردانی. با حس احترام به دیگران و خودت نگاه کنی و هزار تا آموزش دیگر درباره مثلا بالا رفتن فشار خون و غیره (آموزش های علمی) که هر کدام نکته ای را بر تقویت حس اعتماد بنفس آدم یاد آدم میدادن را پیگیر شدم و شد اینکه امروز من بیام اینطوری برای شما حرف بزنم!
البته، من تا حد زیادی هم توقعم از اطرافیانم بالا رفته است. انتظار دارم، اگر من قصد تحریک خود و یا دیگری را ندارم، پس دیگران هم به من احترام بگذارند و من را در گناه شریک نکنند. توقعم بالا رفته است که اگر من خود را به گناه آلوده نمیکنم اگر کسی در آینده خواست همسرم شود، او نیز این کار را نکند. من در حد و حدود حرکت میکنم، پس کسیکه قرار است همسرم باشد، چرا باید به خودش اجازه بدهد که این کار را برای خودش بکند؟! یا حتی فراتر ازآن، من را هم دعوت کند به گناه؟! من نباید بگم که من را چه میشود؟! چرا بعد از آنهمه راه سخت نوجوانی و جوانی، امروز باید زندگیم را با آلوده به گناهی شریک شوم که دیروز مسیر گناهی در آن نبوده است؟! نباید بگویم که من مستحق زندگی بالاتری بودم؟!
به خاطر تمام روزهای خوشی که در بیگناهی سپری کرده ام، من به اون آدم آلوده به گناه نه میگم! چون من میتونستم همون آلوده به گناه باشم، با مسیری که در زندگی به سختی طی کرده ام و الآن نیستم. من این رو پسرفت میدونم که همسرم حتی بگه من که شریک تو هستم صبر کن، تا ترک اعتیاد الکلی داشته باشم! بگه صبر کن، من دختر خارجی دوست دارم برای چمیدونم سکس و از این کارهای احمقانه!
چرا، آیا و چقدر دولت باید در اقتصاد دخالت کند؟! اینها سوالاتی علمی هستند که در درس اقتصاد آنها را مطالعه میکنیم! دولت، نهادی است که متولی دارد و رئیس آن را در کشور ما مردم انتخاب میکنند. من تعجب میکنم که این اقتصاد انقدر بی صاحابه! یک تورمی در کشور درست میکنن که همه جوانان را دچار تنش میکنه، یک خلق پولی میکنن که کسی نیست بگه مرجعش از کجاست. جستجو میکنم در اینترنت و میبینم مدیر بانک سینا، شخص خاصی نتیجه جستجو نیست. در مورد بانک سامان هم همین نتیجه می آید. اصلا کسی هم با عکس نشانمان بدهند که مثلا این آقا شد مدیر عامل این بانک! چیزی دستگیر ما نمیشود! چون مثلا، در فضای مجازی یک شخص را میبینم و در فضای واقعی فیزیکی شخص دیگری را اثر گذار میبینیم! با اینکه انقدر هم تبلیغاتشان را میبینیم، دلیلی از حضور آنها در این اینترنتی که ما یکسره برای بودن مدیریت برند کنیم نمیبینیم! در نتیجه جستجو، چرت و پرت هایی برای آنها می آید، ولی بی ادبی هم برایشان نمی آید. در عوض ما نگاه میکنیم اگر مدیریت برند نکنیم یک وقت میبینی پشت سرمان کلی تصاویر و ویدئوهای نابهنجار اجتماعی با نام ما بالا می آید!
نگاه میکنیم، مثلا پول ایران در بین کشورها بی ارزش ترینه. حالا بی ارزش ترین شد دیگه، پس چرا وقتی یک کاغذ پولی بی ارزش رو یک بانکی میخواد جابجا کنه یک ماشین بزرگ شاسی بلند با یک سلاح گرم کاملا پر در مغازه بانک می آید می ایسته؟! ما اینهمه تولید میکنیم و قراره که به ازای این تولیداتمون ارزش بدهند. پول هم که بی ارزشه، پس به ما ارزش نمیدن. حالا سوال اینجاست که جابجا کردن این پول بی ارزش انقدر خدم و حشم می خواد؟!
اون روز جستجو میکردم در مورد حامی های مالی دانشجوها در مثلا کشور کانادا. نتیجه جستجو هیچ بود تقریبا! جستجو بیشتر کردم نتیجه این شد که چون از نظر دینی سکولار هستند و حتی کشورشان متمایل به صهیونیسمه، پس حامی مالی و مرجع مالی مشخصی نیاز ندارند که برای تو معرفی کنند.
میگن خوبی کاردانو و بیت کوین هم اصلا همین عدم شفافیتش برای نداشتن مرجع مشخصه! میگن این ارز دیجیتال خوبیش اینه که بانک خاصی مسئولیت نگهداریش رو نداره! این هم یک حرکت حیله گرانه دیگه است! اصلا کی گفته که این ها مرجع ندارن؟! اگر ما چیزی در مورد کسی نمیدانیم، دلیلی بر نبودنش نیست. حالا خیلی از بانکها و حامیان مالی در این کشورها میدانستیم که باید از ارز جدیدشان به نام بیت کوین بدانیم!؟
مثلا همین ارز بیت کوین که همه میشناسند. نتیجه جستجو چیست؟
«ایده ایجاد ارز غیرمتمرکز، ایجاد یک اکوسیستم موازی با سیستم متمرکز اقتصاد بود که به وسیله قوانین تعیین شده توسط مقامات اداره می شد، جایی که مردم باید به بانک مرکزی برای حفظ ارزش پول خود اعتماد می کردند. این ارز کاملاً تحت صلاحدید دولت عمل می کرد.
یک مثال کلاسیک می تواند بحران مالی سال 2008 باشد که به دلیل وام های بد صادر شده توسط بانک ها ایجاد شد و در ازای آن، بانک هایی که مدعی بحران بودند با استفاده از پول مالیات دهندگان یا خزانه عمومی نجات یافتند.
امتیاز اخذ مالیات از مردم عادی علیرغم متهم بودن، برای نجات بانک ها مورد استفاده قرار گرفت. این نشان دهنده اختیارات دولت است. بسیاری از مردم عادی، پس انداز و شغل خود را در نتیجه رکودهای بزرگ از دست دادند.»
عملکرد ارز بیت کوین کاملا تحت صلاحدید دولت اعلام شده! اینجا این را نوشته، جای دیگر ممکن است چیز دیگری بخوانیم! آیا نتیجه جستجو نباید این باشد که روباه مکاری به جای آدم صالحی نشسته که به تولیدات ما ارزش بدهد؟!
کار جوون های مملکت ما به کجا کشیده که حالا من باید بیام ازشون دفاع کنم! راه حلم هم خیلی ساده است. یک فیلم باغ وحش ژاپنی هست که کره ای ها هم از روش فیلم تقلیدی درست کرده ان. البته، من مدل ژاپنیش رو به صورت انیمه کافه شیرو کوما (Shirokuma Cafe) دیده ام؛ یک خرس پاندای قطبیه که مسئول کافه باغ وحشه و روز آگهی استخدام که میزنه و پاندا هم میاد، با بقیه حیوانات آنجا آشنا میشن. درو واقع، نزدیک باغ وحشی که توسط خرس قطبی کاریزماتیک شیروکوما اداره میشه، کافی شاپ شیروکوما یه پاتوق خوب برای حیوانات و آدماست که اونجا بشینن و روز سخت کاریشونو طی کنن. این انیمه حالت سریالی پخش میشده.
تو مدل کره ایش داستان پشت صحنه واضح تره؛ کره ای ها که خیلی با ژاپنی ها شاخ هستن، یک فیلم برای این باغ وحش درست کرده ان به اسم باغ وحش مخفی که چند وقت پیش هم تلویزیون ما نشونش داد: Secret Zoo. تو این فیلم واضح تر نشون میدن داستان خرس قطبی ژاپنی چی بوده؛ آدما به جای حیوون ها میرن تو لباس نقش بازی میکنن و مردمی که میان تماشا نباید بفهمن که این ها در واقع آدمن، و بلکه باید فکر کنن اینها حیوانات در قفس باغ وحشن. در این نقش ها یکی میفهمه که تنبل سه انگشتی واقعا تنبل نیست و اتفاقا خیلی هم کار سختیه. یکی میره تو لباس خرس قطبی و اتفاقی که داشته نوشابه حامی فیلم رو میخورده همه میبینندش و ماجراها براشون درست میشه.
حالا ما ایرانی ها که فکر نکنم اینطوری بخوایم از این باغ وحش های طبیعی مخفی برای گردشگری داشته باشیم که برامون باهاش فیلم درست کنن، ولی خب رفتارهای مشابه مدیریتی داریم. مثلا همین حرم رو فرض کنید. مسئولین بازرسین مردمی که حرم میان دو دسته هستن. یک دسته اونایی که پشت سیستم نشسته ان و دارن با دوربین های نظارتی مردم رو چک میکنن، و دسته دیگه اونایی که بین مردم رفته ان و مثلا قراره چیزی از اون پایین ببینن. فرض کنید کل اینها چهار نفرن. حالا مدیریت استخدامی ایرانی چی کار میکنه؟ اونا رو به دو دسته تقسیم میکنه: دو نفر بین مردم و قاطی خروار خروار آدم که نمیدونه چی کارشون کنه و دو نفر هم پشت سیستم. هیچ انعطاف پذیری هم نداره!
مثلا نمیگه هر چهار نفر اون پایین بین مردم باشن و یا مثلا دو نفر دو نفر جاشون رو با هم عوض کنن! من بیشتر موافق این بودم که هر چهارتاشون برن پایین بین مردم یک تحرکی بکنن. یک کم از چشم گذاشتن به سیستم عقب بشینن. به نظر من هوشیاری اونی که مدام پشت سیستم نشسته زودتر از اونی که اون پایین قاطی مردم شده کم میشه. میگن با این سیستم های دوربین نظارتی کارایی بالاتره. باز هم به نظر من وقتی طرف پشت سیستم دوربین زود خسته میشه و خوابش میگیره، کارایی عملا پایین میاد.
راه حل منطقی ترش شاید این بود که دو نفر دو نفر جاهاشون رو عوض کنن! دو نفر بره قاطی مردم؛ تحرک کنن و بعد باز بیان بالا پشت سیستم بنشینن و کارایی بالا بره! دیگه اینطوری شاید مشکلات دیسک کمر کمتر بشه، یک کم آرتروز پا ملت کمتر بگیرن و چشماشون هم کمتر خشک بشه!
پسر گفت: میدونی من چرا با تو ازدواج نمیکنم؟
برام مهم نبود که چرا، اون کار همیشه اش بود که با من ازدواج نکنه.
خودش جواب داد که بله چون تو تابعیت افغانستان داری!
دیگه نمیدونم این رو جوک در نظر بگیرم یا نه! زندگی ما که همه اش جوک و شوخی شده
جدای از طنز قضیه، واقعا چرا انقدر کلمه افغانستان با اینکه اولین شریک تجاری ماست در زبانهایمان سالهاست که جاریه؟! این حرف مردمه؟!
فکر کنم اسمش بد در رفته. یک مدتی مد میشه. مثلا الآن در مورد افغانستان حدود سی-چهل سالی میشه که مد شده فقر و بدبختی رو به افغان ها نسبت بدن! حالا اگر جمله پسر رو رمز گشایی کنیم معنی عامیانه اش چی میشه؟
میدونی چرا با تو ازدواج نمیکنم؟ چون تو تابعیت کشور فقیر و بدبختی داری! سق سیاه! اینم تنگش!
یک مدتی که هنوز جمله نه غزه نه لبنان و اون جریان فتنه 88 که باید این جمله در آن بیان میشد، رواج پیدا نکرده بود، دختران همسن من از پوشیدن چفیه ابایی نداشتن. حتی برعکس، اگر ممتازترین شاگرد مدرسه طوری مقنعه میپوشید که بیشتر فلسطینی بنظر برسه که چه بهتر، کلاس داشت!
بعد از اون جریان، این کلاس هم افتاد. برعکس هم شد. البته، نه در حد مغولستان که با اون چنگیزش خیلی برای ما اسمش بد در رفته.
در هر زمینه ای استثنا وجود داره و من انکار نمیکنم.
همینجا میتونم کلام رو تموم کنم. حرف اینه که به حرف مردم نباید کار بگیریم. با این حال، مساله ای که وجود داره ارتباط ما با کشور افغانستانه که باید بهش پرداخته بشه. من هر طور نگاه میکنم در حق این کشور به عنوان همسایه خوب در ارتباطاتمون بسیار ظلم میکنیم!
این بنده خدا افغانها به ما گزارش میدن، با ما ارتباط برقرار میکنن و از اون طرف هم از ما مشورت میگیرن. اینکه خوبه! چرا ماها ناشکریم؟!
یک روزی ما شاید به اونها مشورت بدیم و یک روزی هم شاید نیاز داشته باشیم از اونها مشورت بگیریم. حالا هم راه انداخته ایم اداره مهاجرت میخوایم درست کنیم. قراره مرکزی بهعنوان «سازمان مهاجرین» در وزارت کشور شکل بگیره و دفاتری نیز در استانها بهخصوص در خراسان رضوی راهاندازی شود تا مسائل مربوط به اونها رسیدگی بشه.
از نظر جغرافیایی هم نگاه کنیم کشور افغانستان حتی اگر اولین شریک تجاری ما نباشه، همسایه خوبیه. اون روز نگاه میکردم این کشور ترکمنستان با اینکه مرز سد دوستی با ما داره و ارتباطاتمون با هم خوبه، ولی از نظر پهنه سیاسی و اقتصادی چه بسا وضعش بهتر از همین افغانستان نیست. مرز کمتری با ایران داره و ارتباطاتش هم کمتره. خیلی کمتر هم درباره اش مثال و حرف داریم! از اون طرف نگاه میکنیم با خشک کردن دریای خزر در منطقه خودش یک خلیج (!) درست کرده. پنجاه ساله مثلا ما انقلاب کرده ایم حالمون بهتر بشه، اینا پنجاه ساله یک گودال آتش زده ان به اسم اینکه گاز بد در بره! (دره جهنم!) یک سوراخی هم ما در مرز کشورمون باهاش داریم و هر روز تفریحی با قطار میریم اونجا رو رایگان میبینیم! سوراخش مثل خندقه. انگار قرار نیست اونجا آباد بشه. شهر مرزی سرخس رو جستجو میکنی، با اینکه این شهر تاریخیه میگن اولین دلیل احداثش پادگان نظامیه! بیشترین دلیلش هم شاید این باشه که اون نصفه اش که تو مرز گیر کرده انگار مثل پادگانی حالت خندقی پیدا کرده! تو اینترنت میزنی خندق با خودت میگی هرجا نزدیک ترکمنستان شده همینه. نتیجه جستجو میاد که مثلا اگر نزدیک ترکمنستان سیل نیومده پس شن های روان خندق ها حالت آخرالزمانی به منطقه داده! نمیکارن. کشت و کار نمیکنن! استان گلستان ما که دیگه خیلی به دریا نزدیک تر هم از همین خندق ها پیدا کرده با همسایگیش با این کشور. اسمش رو هم گذاشته ان فرسایش خندقی! طوری در این کشور خفقان هست که میگی اینها دارن قتل عام میشن!
حالا پسره به من رسیده و میگه تو تابعیت افغانستان داری باعث افتخاره که تابعیت این کشور به من داده شده و تابعیت ترکمنستان مثلا داده نشده. هر چی باشه وضعم بهتر از ترکمن های ترکمنستان دیده شده!
دوست نداشتم مقایسه کنم، ولی شد دیگه. لازم بود یک جایی اینها رو بگم.
کلام من سه بخش داره. بخش سوم رو اختصاص میدم به گورستان کرم های شب تاب.
قبرستان های افغانستان، الآن همونطور که چند ماه پیش هم پیش بینی میکردن پر از کشته شدگان جریان نسل کشی شده. آمریکا که پیشتاز در تولید و استفاده انواع سلاح گرمه، تعداد بسیار زیادی آزمایشگاه بیولوژیک داره و از استفاده از هر نوع سلاحی برای برداشتن دشمنانش هیچ ابایی نداره. کودکان زیادی در افغانستان را کشته و حال این کشور رو ترک کرده. پشت سرش روزنامه هاش میگن کشور افغانستان قبرستان امپراطوری هاست! ما نگاه میکنیم که تناقضی اینجا هست. آیا واقعا قبرستان امپریالیسمه؟! گورستان کرم های شب تاب نیست؟ کوچک و بزرگ، نسل اندر نسل با سلاح مخصوص خودشون (هر نسلی با سلاح ویژه خودش) به گور رفته ان و حالا این کشور تبدیل شده به گورستان امپریالیست!
زمانی بود خانه ما سه درخت آلبالوی تافته شده داشت. یک باره، این ها خشک شدن. یک باره، همونطور که یک باره کرونا اومد و کل جهان رو هم گرفت. ما گفتیم شاید به خاطر خاک بوده. بعدها دیدیم آلبالو و گیلاس های بیشتری در منطقه کم کم ناپدید میشن. نمیگیرن و وضعشون رو به وخامته. از اونطرف ژاپن هر روز که یک درخت آلبالو و گیلاس ما قطع میشد، یک تبلیغ از درخت ها و شکوفه های صورتی گیلاسش پخش میکرد!
زمانی رسید که به این نتیجه رسیدیم این درختان بسیار سرما دوست هستن و اصلا شاید دلیل کم شدنشان همین گرم شدن های پیاپی ناشی از تغییرات در منطقه است. امروز، با اون روز که وفور نعمت ناشی از این درختها را داشتیم به قدری فاصله گرفته ایم که به جای یادآوری شکوفه های گیلاس، بیشتر به یاد گورستان کرم های شب تاب می افتیم. در حالیکه نه خبری از کرم های شب تاب است و نه خبری از شکوفه های گیلاس در نزدیکی!
امروز خبر اومد که یک ضارب تو حرم سه طلبه گروه جهادی که کارشون رسیدگی به مناطق محروم مشهد بوده رو با چاقو زده. قشنگ رگ زده و حرفه ای بوده. این وسط فعلا یکیشون اعلام شهادتش اومده (حجةالاسلام اصلانی)، و احتمالا یکی دیگه هم شهید میشه چون خیلی ناجور خونریزی داشته!
فیلمش رو براتون آپلود کردم اینجا ببینید.
یه مدتیه که خیلی سرمون شلوغ شده، ولی قبل از اون هم حرم خیلی نمیرفتیم. الآن چهار-پنج سال شده که هر بار حرم میریم از زشتی رفتار خادمها چه در درب ورودی، چه داخل دیگه کمتر داخل صحن حرم میریم. تا دم در حرم هم که بریم، بازار هم که بریم خیلی هم که دوست داشته باشیم باز هم نمیریم داخل حرم. چون اون کسانی که به اسم خادم حرم اونجا نشسته ان، بی جهت هزار بار ما رو میگردند و بعد از اینکه وارد حرم هم شدیم لباس شخصی هاشون میاندو سین جیم میکنند که برا چی اومدین اینجا؟!
من کتاب هام رو چند بار میبردم اونجا که درس بخونم. انقدر خادم و لباس شخصی خادم و آگاهیشون یکی یکی اومدن و گفتن که چه غلطی میکنی این گوشه حرم نشسته ای که دیگه نرفتم. حرم پر شده از پری چهرهای فوق العاده زیبا که خادم زن ها هستند و بعضی پیرزنهای خادم که بهشون میگن گوزبگیر! تو مشهد وظیفه گوزبگیر اینه که جم بخوری بدود بیاید چکت کند. من قرآنم رو گذاشتم روی فرش رفتم تا کتابخونه گوشه رواق تا یک کتاب دیگری بیاورم. یکی از همین پیرزنها سریع کتابم رو برداشت و برد داد به یکی از مسئولان حراست. من به قیافه اش که از اول چپ چپ نگاه میکرد شک کرده بودم. گفتم تو کتابم رو برداشتی؟! گفت: نه
یکی یکی کل خادم های صحن رو ازشون پرسیدم و گفتن که ما نبودیم و نه ندیدیم. ما هیچ کاری نکرده بودیم. شک کرده بودن که لای کتابم چی میتونه باشه! تا خودم در بخش حراست حرم نرفتم و به صورت فیزیکی کتابم رو اونجا ندیدم هیچ کس حاضر نبود مسئولیتش رو بپذیرد. قبلش رفتم جلوی ضریح و مستقیم گفتم کتابم رو تو بده آقا. اینها برداشته ان، نمیدهند.
یا مثلا اون سری از بالا خیابون کفش خریدم برای مادرم هدیه ببرم. در ورودی گفتن اجازه نداری. گفتم کفش رو نگاه کنید نوئه. بذارین رد شم. گفتن اجازه نداری وارد حرم شی از تو حرم رد شی. چون کفش تو دستته. گفتم من حالا مسیرم خیلی دور میشه اگر نخواهم از حرم برم. منو مجبور کرد کل حرم رو از بیرون طواف کنم که نذاشتن وارد شم. اینها جزو اقلام ممنوعه بود. بطری آب برده ایم شب قدر.زنه میگه این بطری رو نمیتونی ببری داخل. گفتیم آبه برای چی نمیتونیم ببریم؟ گفت مسئولیت داره برای ما نمیتونی اجازه نداری ببری. گفت بخور از آبش تا اجازه بدهم. گفتم من الآن نمیخوام. نمیتونم بخورم. گفت پس حق نداری. همونجا بطری رو جلو چشمش خالی کردم. گفت حالا اجازه داری بری.
تو همین صحن جامع که حرفش امروز هست. بعد از امتحان اومده بودم. ناراحت بودم و چشمام اشکی بود. سر همین گوشیم یک لحظه از دستم افتاد. یعنی من خم شدم تا گوشی رو بردارم سه تا خادم دورم بودند تا ببینند چه خبر است و چه کار دارم میکنم! یک وقت مورد امنیتی پیش نیاد!
امروز خبر با تصاویر، فیلم و جزئیات بیاد درباره حادثه خونین تو صحن جامع بیاد! طرف تونسته با چاقو وارد صحن شده. نه به یکی، به دوتا به سه نفر با چاقو حمله کنه. انقدر این حمله وحشیانه باشه که کفش شهید این طرف. لباسش اون طرف. پخش و پلا شده باشه که قشنگ معلومه کلی بکش بکش شده! اون وقت اون همه دوربین و آدم های پشتش. اون همه لباس شخصی که دم به دم تو حرم راه میرن. این ها هیچ غلطی نکنن!؟ آخرش هم ضارب رو مردم بگیرن؟!
هدفشون از اون همه پست بازرسی و نگهبانی چی بود پس؟! چاقو آورده! ماده شیمیایی فوق سری که نیوورده که نفهمیده باشن. به هدفون گوشیت گیر میدن. بعد چاقو آورده داخل حرم؟!
حرم فضایش خیلی فوق امنیتیه. انقدر که امواج و آلودگی هوا داره سرت گیج میره. یک جایی گوشی آنتن نمیده. انقدر امواج داره. بیرون حرم راه میرفتم، خادم اومده میگه تو کیفت چی داری؟! میگم من تو حرم نیستم تو حق نداری گیر بدی. مجبورم کرد نشونش بدم. بعد این چطوری اومده تو؟
اون خادم هایی که اینجوری گیر الکی به من میدادن به این چی گفتن؟! کجا بودن پس اون ها؟! قصور آستان قدس کاملا اینجا مشخصه. ولی طبق معمول ببینیم که ضارب رو میزنن و تموم شد و رفت. نمیگن که این آستان قدس کارش ساختاری اشکال داره! تنها چیزیکه تو طرح افزایش تکریم زائرین تغییر کرد افزوده شدن تعداد زیادی دختر پری چهر پری روی، ابرو بور، چشم رنگی سفید زیر بیست و پنج سال بود.
ما که میدونیم این کار یک آدم معمولی نیست که در یک زمان محدود به سه نفر حمله کنه. خیلی جوان و چابک و حرفه ای بیاد و دقیقا رگ رو بزند و نه مثلا در دل طرف بزنه و یا در پایش بزند. حمله ها و یورش های اسرائیلی ها به مسجدالاقصی زیاد شده. همین دیروز پریروز بود که وزیر جنگ اسرائیل میره سر بزنه به منطقه باب العامود و پشت سرش نظامیان صهیونیست اقدام به شلیک گاز اشک آور و بمبهای صوتی به سمت فلسطینیها کردند. برای اونها مسجد و حرم یک نقش داره و اون دشمنیه.