گفتم مگر کسی هست بتونه اون زخم بخیه خورده جای لپم رو ببینه و باز هم من رو بپسنده؟! هر بار نشون مردهایی میدادمش که زل میزدن بهم.
تا اینکه پسر پدرش را نشانم داد. گفتم یا خدا! این کیه دیگه؟ دوست داشتم کسی بهتر از این جایش میبود! اونم مخصوصا برای کسی مثل من که بچه مذهبی ها فقط بهم نگاه میکردن و همیشه یکی از گزینه هاشون بودم. فکر نمیکردم روزی خواستگارم کسی باشه که پدرش جبهه نرفته و مذهبی نباشه! دیگه به مرور همونقدر که القا میکردن من زشتم همون قدر هم بهم القا شده بود که بین بچه مذهبی ها جای بیشتری دارم! البته، حق هم داشتن. من زمانهایی بود که باوجودیکه نمیدونستم چرا مورد حسادت واقع میشم، نماز اول وقت مسجد و نمازخانه مدرسه ام ترک نمیشد. خودم رو در سطح اطرافیانم حداقل از نظر علمی پایین نیووردم و مکرشان را نخوردم. بعد از آن، در دوره ای که بچه مذهبی ها کنکور سخت اوایل دهه هشتاد را پشت سر میگذاشتند قبول شدم و بین آدمهای بیشتری مثل خودم قرار گرفتم. البته، آن موقع بیشتر دختر بودیم. شاید هم خوب بود. چون با تعداد بسیار زیادی دختر مثل خودم آشنا شدم که بهم اعتماد بنفس میدادن. زیاد، یعنی بگم از بین چند رشته دخترهای زیاد و همه به سختی انتخاب شده! هنوز که هنوزه ماندگارترین و بهترین دوستانی که اگر سراغشون را بگیرم منو یادشون میاد، از همین جمعیت پیدا میشن! خدایا شکرت به خاطر روزهای خوشی که نصیبم کردی، به خاطر روزهایی که انتظار دیدنش را نداشتم. فکر نمیکنم نسل امروز چنین نصیبی برده باشن. آن زمان هنوز گند فنی و حرفه ای و حذف کسانیکه در آن مسیر میروند در نیامده بود! دوستانی بین رشته گرافیک به راحتی پیدا میکردیم و به راحتی بین رشته طراحی دوخت. خودمان هم که کامپیوتری بودیم و به راحتی در جمع رشته های الکترونیک قرار میگرفتیم. دخترهای رشته گرافیک موهایشان را بیرون مینداختند، ولی هنر داشتن و بابت آن رنجی بر جامعه تحمیل نمیکردند. دخترهای رشته طراحی دوخت هنرشان پوشیدن مانتوهایی بود که خودشان دوخته بودند و عجیب فرقی با بازار نداشتن و بلکه بهتر بود. ما رشته کامپیوتریها کمی لاغر و کوچک شده بودیم، چون برای قبولی در کنکور سخت ترمان باید بیشتر زحمت میکشیدیم. همه این ها رو بقیه رشته ها درک میکردن و باعث افتخارشان بودیم!
سال ها گذشت و روزی آمد که باید برای رشته زیست سخت درس میخواندیم. چون معلوم شده بود فقط از این رشته، کسانی که پزشکی میخوانند شغل تضمین شده دارند. من رشته های اطلاعات و نیروی انتظامی و دانشجویان فرهنگیان و صداسیما را برای حقوقی که میگیرن فاکتور میگیرم.
سر کلاس کنکور زیست، استاد مرد گفت و سینه های مردان! خیلی سریع یکی از دخترها دست بلند کرد و گفت: مگر مردها هم سینه دارن!
استاد گفت: بله، مردها هم سینه دارن! مگر مردها چشونه!
اگر انسان مسیر طبیعی در زندگی را طی کرده باشد، یک زمانی درس میخواند و تحصیل میکند و سروقتش که شد ازدواج میکند. ممکن است این وسط اتفاق هایی بیافتد که این مسیر طبیعی سیر نشود. یکی از این اتفاقها، بیدار شدن میل جنسی فرد پیش از موعد است.
در این صورت، سخت است بدون داشتن راه درست درمان بخواهیم این میل را کنترل کنیم.
زن ها هم مانند مردان میل جنسی دارند که اگر زودتر از موعد بیدار شود، خواباندن آن کار بسیار دشواری است. من زمانی که بین دانشجویان لیسانس قرار گرفتم، باز هم بین بچه مذهبی ها انتخاب شدم. یعنی، بین دو گروه کامپیوتر و غیر آن، کسانی که من را پذیرفتن مذهبی ها بودند. چهره معصوم و بیگناه این ها را در عکس های اشتغال به تحصیل میدیدم و میگفتم یعنی این ها فکر نکنم روزی مثل من حتی یک بار مقنعه شون را عقب داده باشن. همین طور هم بود؛ ازدواج میکردن و پوشیه میپوشیدن. تا این حد خوشگل و مذهبی بودند!
من در عوض، برای مذهب راه سختی را طی کرده بودم. مقنعه مثل آن ها نپوشیده بودم و مسیرم برای مذهبی شدن متفاوت بود. شاید خانواده ام خیلی مذهبی نبودن! با اینکه در سن 8-9 سالگی قرآن حفظ میکردم، ولی در عمل شاید مسیر متفاوتی را طی کرده بودم. در زندگی خصوصی این ها که بیشتر دقت کردم، دیدم مثلا روضه هم اینها در خانه داشتن که ما نداشتیم! دختر خانه بودن من با این ها فرق میکرد. فکر نمیکنم این دخترها روزی جلوی سینما جای سگاها رفته باشن و توسط مرد بزرگسالی فریب خورده باشن. من اینطور بودم. یادمه با پنجاه تا تک تومانی میخواستیم وارد سالن جایگاه دستگاه های سگا بشیم ولی مسئول و دربانش نمیگذاشت. گفتیم با یک مرد بزرگی که برویم راهمان میدهند. مرد هم پنجاه تومانی را از ما گرفت و گفت یک لحظه صبر کنید! ما هم صبر کردیم و این رفت! پولمان را هم هرچند برای یک مرد بزرگ ناچیز بود، دزدید و رفت. ما از این قسم تجربیات کسب میکردیم. در حالیکه دخترهای خوشگل مردم، با مثلا توزیع دیگچه در مراسم بزرگ خانوادگی و یا روضه گذاشتن و حس مدیریت بزرگ منشانه بزرگ میشدن و عده ای هم مذهبی بودن!
در معرض فریب، حیله، سیگار و اعتیاد بودیم!
با تمام اینها، امروز اگر کسی من را ببیند میگوید این کسی نیست که حب ذات نداشته باشد و یا راه های انحرافی او را به خروج از کنترل هدایت کند! شاید حتی فراتر رود و بگوید دلیلش امنیت خانه ای بوده که پدر و مادرش فراهم کردن! این تاحدی درست است. ولی اینکه آدم روی خودش کنترل داشته باشد، آن هم کسی مثل من که در دوره ای از زندگی رهاشدگی را تجربه کرده ام، نه، خیلی راحت تحت تاثیر قرار میگرفتم، ولو اینکه دختر بودم؛ چون مثل پسرها و با پسرها بزرگ شده بودم!
اما، چه شد که من در سن بزرگسالی مثل دخترهای مذهبی بزرگ شده دیده میشدم؟ مهم ترین دلیلش شاید این بود که روزهایی توسل به ائمه داشتم. روزهایی خدا هدایتم میکرد و شب هایی یاد خدا میکردم.
یادمه یک روز، سمت گناه رفتم. بعدش نمیدونم چی شد پشیمون شدم. همون موقع سی دی های باسم کربلایی حسین را داشتم. روضه امام حسین رو که گوش کردم خیلی بیشتر پشیمون شدم، خییلی. اثر این پشیمونی خیلی بهم موند. دلم سوخت برای خودم و اینکه آنها برای اینکه ما به گناه نیوفتیم دردناک شهید شدن!
اما، کنترل بر خود در سنین نوجوانی و جوانی، راه سخت تر و دشوارتریه. این راه سخت رو هم من باید طی میکردم. وقتی جوانی و هنوز تجربه یک بزرگسال را نداری، به خودت بیشتر شک میکنی! مثلا میگی یعنی من میتونم بر گناه نکردن استقامت کنم؟! من به خودم شک میکردم. اینکه گناه نکنم! و خودم رو کنترل کنم. یادمه شک میکردم که کنترل امیال خودم رو نداشته باشم، ولی گذشت زمان و تمرین و ممارست بهم نشون داد که من توانایی کنترل خودم رو مثل یک بالغ دارم. این خب، تمرین میخواد و اینکه به خودت اطمینان پیدا کنی، رفته رفته. مثلا اینکه بروی حمام و بخواهی حمام کنی و میل جنسی تو را تحریک نکند! میروی حمام و لازم است که این بدن را بشویی. به ما یاد داده بودن که به بدن نگاه نکنیم، یعنی نگاه تحریک آمیز به خودمان نداشته باشیم. با حس تحریک دست روی اندام های خاص نگذاریم و من هم همین کار را میکردم. یعنی قصدی برای تحریک خود نداشتم. این یعنی کنترل داشتن بر روی خود و امیال حداقل برای خودت. یا مثال دیگر، مثلا وقتی اندامهای جنسی کسی را دیدی سریع رویت را برگردانی. با حس احترام به دیگران و خودت نگاه کنی و هزار تا آموزش دیگر درباره مثلا بالا رفتن فشار خون و غیره (آموزش های علمی) که هر کدام نکته ای را بر تقویت حس اعتماد بنفس آدم یاد آدم میدادن را پیگیر شدم و شد اینکه امروز من بیام اینطوری برای شما حرف بزنم!
البته، من تا حد زیادی هم توقعم از اطرافیانم بالا رفته است. انتظار دارم، اگر من قصد تحریک خود و یا دیگری را ندارم، پس دیگران هم به من احترام بگذارند و من را در گناه شریک نکنند. توقعم بالا رفته است که اگر من خود را به گناه آلوده نمیکنم اگر کسی در آینده خواست همسرم شود، او نیز این کار را نکند. من در حد و حدود حرکت میکنم، پس کسیکه قرار است همسرم باشد، چرا باید به خودش اجازه بدهد که این کار را برای خودش بکند؟! یا حتی فراتر ازآن، من را هم دعوت کند به گناه؟! من نباید بگم که من را چه میشود؟! چرا بعد از آنهمه راه سخت نوجوانی و جوانی، امروز باید زندگیم را با آلوده به گناهی شریک شوم که دیروز مسیر گناهی در آن نبوده است؟! نباید بگویم که من مستحق زندگی بالاتری بودم؟!
به خاطر تمام روزهای خوشی که در بیگناهی سپری کرده ام، من به اون آدم آلوده به گناه نه میگم! چون من میتونستم همون آلوده به گناه باشم، با مسیری که در زندگی به سختی طی کرده ام و الآن نیستم. من این رو پسرفت میدونم که همسرم حتی بگه من که شریک تو هستم صبر کن، تا ترک اعتیاد الکلی داشته باشم! بگه صبر کن، من دختر خارجی دوست دارم برای چمیدونم سکس و از این کارهای احمقانه!