آه

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد
آه

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

امضای طلایی

زمانی که تدریس میکردم دانشجوهام از خودم بزرگتر بودن. یکیشون کارمند با تجربه ای بود. میگفت یکی از همکاراش ریش میذاشته و خودش رو بسیجی معرفی میکرده تو اداره شون. بعد همه میدونستن که اون یک خائنه. اصلا برای امضاهای خاصش در اختلاس یک خودکار مخصوص داشته. رنگ خاص این خودکار رمزی بوده بین همکارای هم پیمانش تو امور مالی اون اداره. بعد از مدتی هم خوب که کلی پول های اداره شون رو میچاپه بی سروصدا فرار میکنه و از کشور خارج میشه.

یا اون روز که رفته بودم دفتر اسناد رسمی. مسئول دفتر با وجود تجربه اش در خرید و فروش ملک، اشتباهی زمین مشاعی رو شش دانگ خریده بودو میگفت با وجودی که یک پولی برای خرید سند داده این زمین مال اون نیست. بهم گفت که با اون اسناد مشاعی که دستم هست زمین ها رو نخرم و اشتباه نکنم. ولی چیزی که برام جالب بود این بود که کسان خاصی بهش زنگ میزدن و جلوی من طوری باهاشون صحبت میکرد که من نفهمم. یک نفر مثلا مثل اون سلطان سکه که هی کاغذ میخرید و هی سکه میخرید و از کشور خارج میشد، نمیشه که در دستگاه دولتی و جاهای مختلف آدم نداشته باشه. چه بسا اون هم امضا با خودکار رنگ متفاوت داشته. دشمن با این سطح از پیچیدگی، و بعد ما تا این حد در سادگی.

میخوام بگم که اینها مهمن. من همین الآنش مونده ام بالاخره کی از کتابخونه هم اخراجم میکنن. این کتابخونه تنها جایی هست که هنوز ازش اخراجم نکرده ان. ولی خب، استرس دارم. ماها باید زرنگ تر از یک آدم معمولی باشیم. ماها هم باید برای یک سری خاص از کارهامون امضا با خودکار رنگ دیگه داشته باشیم. من خودم نمیدونم که چی کار میکردم کمتر ساده به نظر میرسیدم، ولی شاید شما هنوز فرصت داشته باشین. البته همیشه هم این سوال رو داشته ام که چرا رودر رو دخترای همسنم و شاید ازم کوچکتر ازم میخواستن که مثلا بیان سر جلسه ارائه ام (یعنی در این حد رسمی)، ولی بعدش پشیمون شدندو به جز دشمنام کسی تو ارائه هام نبودن. گاهی بعضی دخترا از من بزرگتر بودندو در نهایت تعجب میگفتن بهم که میخوان باهام دوست باشن تا ازم استفاده کنن. ولی بعدش برعکس میکردن. من خوشحال میشدم که دوستی و یا همکاری تیمی داشته باشم، ولی خب شاید این اتفاق تو دخترای ایرانی که بیشتر تربیت کننده اواخواهرا هستن تا آدمها این یک چیز معمولیه.

چرخه ها؛ توهم، تک سیلابی و جهل مرکب

خواهرم داشت کتاب روانشناسی میخوند گفت که من بیماری روانی تک سیلابی دارم. راست هم میگفت. تشخیص این بیماری اینه که از طرف هرقدر یک سوال تکراری رو بپرسی باز هم فکر میکنه که باید جواب بده. مثل جلسه دفاع من. درجا میزدم وقتی که حسن پور سرم داد میزد. چرخه بود. البته من میدونستم که دارم در پاسخ بهش درجا میزنم. ولی راهکاری نداشتم براش. مثلا نمیدونستم که اون جا یک دقیقه ازشون بپرسم که میتونم جواب سوالتونو بدم؟! (اینو بعدا خواهرم بعد از کلی کنکاشو تفکر یادم داد). چرخه ای داریم که در آن درجا میزنیم. این چرخه میتونه جهل مرکب باشه. معمولا اساتید دانشگاه که درجه ای قابل تقدیر بین خودشون بالابرده اند احتمال قرار گرفتنشون تو این چرخه بالا میره. حالا شما فکر کنید یک کسی خودش در جهل مرکب باشه و بخواد قضاوت کنه که مثلا دانشجو در هنگام دفاع جاهله.

توهم هم شاید چرخه دیگه ای در انسان باشه که معنی عام تری نسبت به جهل مرکب میتونه داشته باشه. چون گاهی آدم دوست داره توهم آگاهانه داشته باشه. مثال این مورد هم شامل خودم میشه. زاهدی استاد راهنمام اولین روزی که میخواست عنوان رساله ام رو مشخص کنه، یک خط رو کاغذ کشید و یک خط دیگه روی آن گذاشت. بعد گفت اینو برو درستش کن. نزدیک بود اشکم دربیاد. چون درست کردن اون دو تا خط پروژه ای در حد لیسانس براش کافی بود. همون جا یعقوبی هم برا من دل سوزوندو گفت که انجام شده. این حرفش باعث شد مجبور بشه هی بنویسه که رساله اش خیلی شبیه عنوان رساله منه. در عوض من تحقیقات رساله کذاییم رو رسوندم به جایی که باید اسمش عوض میشد و بالاتر میرفت تا کلمه خودکارسازی رو در بربگیره. ولی شانس آوردم که رضایت دادن به کلمه پایین تر از آن، یعنی ساده سازی. زاهدی در تمام مدت تحصیلم هی شیطنت میکردو ازم اقرار کتبی میگرفت که کار من با کار یعقوبی ارتباط داره! روز دفاعم حالا از یک طرف باید تلاش میکردم اثبات کنم که چرا اسم مثلا یعقوبی رو در کارم نیاورده ام و باز دفاع میکردم که از عنوان پایین تر نیامده ام؛ قشنگ توهم (مفهومی عام­تر از جهل مرکب). توهمی که براساس اون از من اقرار هم گرفته بودن... حق دارن توهمشون رو هم اعمال کنن. دارن اعمال حق و عدالت میکنن... اون روز هنوز من سال اول بودمو چادری. یک روز زاهدی در اومد حزب الهی‌ها رو معرفی کرد. گفت حزب الهی ها آستینشون این طوریه و لباس خیلی پولدارانه ای نمی پوشن. مثلش به من میخورد. چند وقت بعد حسینی در جمع دوستانه دانشجوهای دکتری و ارشد تعریف کرد که جلسه اول همه دانشجوهاشو که زود اومده اند، جریمه کرده و گفته از همه تون نمره کم میکنم چون شما حزب الهی ها زودتر از همه اومده این و با بقیه نبوده این! (این هم یک طورهایی میتونست به من بخوره) هزار و یک دلیل میتونستن داشته باشن برای اینکه من رو حزب الهی تلقی کنن و به همون دلیل از منو امثال من بدشون هم بیاد! مثال هاشون و تعاریفشون که حد و مرز نداره....

رفتار خیلی از کسایی که من تو دانشگاه باهاش مواجه میشم جهل مرکبه. بقدری این آدما رفتار خودشونو بررسی نکرده اند که حتی نمیدونن که در چرخه قرار دارن. ارزیابی نه به این معنا که این روزا میبینیم طرف خودکار ضبط کننده داره و صدا همه رو ضبط میکنه و حتی دوربین مخفی داره. بلکه به این معنا که با خودمون فکر کنیمو ببینیم چیکار کردیمو چه اتفاقایی برای پاسخگویی به خودمون یافته ایم. اگر ما آدما که مدیر و قبل از اون دانشجو میشدیم در حال ارزیابی خودمون بودیم انقدر نامسلمونی مثلا حسادت نمیکردیمو خیلی رفتارامون درست میشد.


پ.ن: جمله زاهدی اینجوری بود که مثلا اول لباس حزب الهی ها رو معرفی کردو بعد هم گفت کسایی هستن که بیشترین فحش رو به نظام میدن و از همه هم بیشتر کار میکنن. کلا جمله های زاهدی معمولا با یک کلمه به جمله های روز قبل من و شاید هفته پیشم که مثلا تو وبلاگم منتشر میکردم یک شباهت نزدیکی داشت. حتی کارهای حسن پور هم همین طور بود. یک وقتایی میدیدم جمله یعقوبی کلمه خاص کلام منو شامل میشه ... به نظر انگار مثلا بگم جاسوسی از جانب اونا سمت من نشسته بود. بعد مثلا اون کلمه خاص منو بکار میبردنو تا من میومدم اظهار نظر کنم خودم مثلا زاهدی میگفت دهنتو ببند خانوووووومو از این عصبانیت منشی ها...

تفاوت فاحش به خودت برس های امروز با دیروز

امروز میبینی طرف مدیره، اگر زنه که مانتوی قرمز پوشیده هی تو گل ها و باغچه هاست و اگر هم مرده که یک لباس سفید خوشگلی پوشیده سوار قایق تفریحیه مثلا.

حالا قضیه چیه این کارا رو کرده برا بازار گرمی. امروز اگر مثلا طرف بگه میخوام بخودم برسم و پزشک بشم. همه نادیدش میگیرن و به طور فساد انگیزی باهم دیگه طردش میکنن. شاید هم گاهی یک جایی که هست و داره کاری میکنه نمیبینندش و بهش میگن تو نیستی. این تو نیستی ها رو انقدر سازماندهی شده به روش میارن که اگر طرف قرار باشه از کارو زندگیش بمونه و پزشک نشه، نشه که بهتر. ولی اگر همون طرف هر روز بعد از کنکور بیاد و بگه من هستم حالا دیگه نگین نیستین دیگه بقیه باهاش کاری ندارن.

امروز مدیران این به خودت برس رو این طوری ترجمه میکنن. ولی دیروز این به خودت برس معنی دیگه ای داشت. طرف دو روز سه روز  در هفته میرفت غیب میشد و میرفت جمکران کسی بهش کاری نداشت. طرف عبادت می کرد و سعی میکرد به خودش برسه کسی کاری بهش نداشت. اما امروز اگر بگی مثلا من انقدر کار روی سرم ریختم که به محروم ها برسم، همه نچ نچ میکنندو بهش میگن مگه تو خونه زندگی نداشته ای.

امروز اگر کسی قر نده و عکس تو گل و باغچه هاش رو هی تو اینستاگرام نذاره که بقیه لایک بزنن، به خودش نرسیده. امروز بالا رفتن لایک یعنی کسب روزی و درآمد. امروز مفاهیم خیلی برعکس شده ن. طوری که آدم تنها نتیجه ای که میتونه بگیره اینه که امروز فساد زیاد شده.