داشتم فکر میکردم کتاب قلعه (مزرعه) حیوانات جورج اورول دوباره از دید خودم بنویسم. داستان با این صحنه آغاز میشود که شبی میجرِ پیر، حیوانات مزرعه را دور خودش جمع میکند و به آنها از رویایی که در سرش دارد، صحبت میکند، و بعد تغییرات مزرعه آغاز میشود. صفحه اول و برجسته وبلاگ رو که میبینی یکی نوشته مثلا حزب توده در ایران چه کرد و یا اون یکی گفته کره شمالی رو دیدم خیلی مدرنه و ننه هم همه جا هست و یا یکی دیگه که اصلا آلمان زندگی میکنه از کار طولانیش مثلا حرف میزنه. نگاه کردم همه در یک چیز مشترکن و آن هم اینه که تحت تئوری یک نفر تو این دنیا زندگی میکنن، حتی بدون اینکه بدانند و یا شاید لازم باشه که بدانند!
این تئوری خیلی ساده ست و با یک داستان، راحت بیان میشه. تهش یک چیزی میشه مثل کتاب قلعه حیوانات، ولی از دید من!
امام علی شهید شد. این جمله خبریه. او مرد خوبی بود که قصد گسترش عدل و داد روی زمین را داشت. این را از آثارش میشود فهمید. من دین دار به دین علی هستم، چون حکومت او را روی زمین به عنوان جانشین خدا پذیرفتم.
شاید اسم کتابم رو مثلا باید بگذارم من در دوران غیبت و یا من در راه علی.
تا چند سال پیش منکه در سن جوانی بودم مورد توجه خاله های و دایی ها بودم. خاله هایم جایی نزدیک خانه علی زندگی میکنن. آنها برایم حتی به عنوان عروس نیکارا پیام تبریک میدادن و روزها را تبریک میگفتن!
گذشت و بفهمی نفهمی سن من بالا رفت. بعد از من تمام تبریک ها شامل خواهرم شد. خیلی زود زیبایی عروسی و خوشگلی من تموم شد و و مدام او را خوشحال کرده و به او پیام تبریک میدادن!
کسی این وسط عروس نبود و فقط پیام الکی میدادن! شاید به خاطر بازی بین خودشون. این وسط ما گفتیم یک سر بریم حرم امام علی!
به نزدیکی خانه علی که رسیدیم، مواجه شدیم با شط و آبهای مختلف. رود بود ماهی بود و رطوبت هوا و شرجی اهواز و عراق! گفتیم اینجا ماهی چطور میگیرن؟ از این ماهی ریزها که مجموعه آن ها رو میخوریم؟
کاری نداشت. در استخری و یا دریاچه ای تور بزرگ با دانه های ریز مثل حریر پهن میکنن و آن را آرام و کم کم بالا می آورند. این ماهیگیری بود!
رفتیم آثار باستانی و جاهای فرهنگی منطقه رو ببینیم. در خانه ای قدیمی مثل خانه جواهری دو طرف پنجره فروشگاهی باز کرده بودند. حیاط تراس داشت و آثار فرهنگی در تعداد بالا کنارهم تا جای ویترین درست شده روی حیاط چیده بودند. شیرینی ها از جمله شیرینی های قطاب، حاجی بادام، کیک یزدی، باقلوا، لوز، پشمک، نان برنجی، و سوهان و یک مدل حلوا که در عراق به آن دهین میگویند مجموعه شیرینی های تو ویترین بود. ما که علاقه داشتیم ماهیگیری یاد بگیریم به آنها نگاه میکردیم با این هدف که ایده بگیریم. برای خانواده ما ایده گرفتن عادی بود. شاگرد مغازه به ویترین فروشگاه آنطرف حیاط اشاره کرد و گفت آنها اجناس دیگر ما هستند. او امید داشت که ما با دیدن آنها قصد خرید پیدا کنیم. ویترین مقابل پر از آثار چرم از جمله کیف و کفش و ست های مختلف مثل ست سفره هفت سین بود.
ما طبق معمول قصد خرید نداشتیم. فقط دوربین در آوردیم عکس بگیریم تا شاید بعدا به کارمان بیاید!
کمی بعد صاحب مغازه که مرد چشم آبی و یا شایدم سبز بود آمد. او جوان بود و همسرش هم چشم آبی بود. تک فرزند آنها که پسری 17-18 ساله میخورد هم چشم آبی بود. چند نفری از بیرون آمدن و آنها را به عنوان یهودی به هم معرفی کردن.
پشت ساختمان قدیمی تاریخ تغییرات جامعه را مثل موزه مردم شناسی و بالاتر از آن گویی تئاتر بود که میدیدیم. در زیرزمین خاک گرفته و پر از خرت و پرت که در حد خانه های قاجار الآن قدیمی بود و شاید هم قدمتی بیشتر، تاریخ هزار ساله در جریان زندگی را میدیدیم.
از پنجره مردی را دیدیم که تئوری پرداز جامعه بود. تئوری او این بود: «من جایم کثیف است، برای تمیز کردن آن هی باید کار کنید!».
تئوری او یک چیزی شبیه این حرف هایی است که از اروپایی ها امروز میشنویم که میگن اروپا باغ است و بقیه جهان جنگل! مثلا بورل گفته جنگ اوکراین باعث رسیدن به مقطعی جدی از تاریخ شده و نظام قانون محور فعلی به شکلی که قبلاً سابقه داشته نیست!
او بی هیچ انقلابی کنار رفت و نفر بعدی آمد.
تئوری پرداز بعدی طرح هیچ کار نکنید داشت. او مقداری اسکناس و پول را کپه کپه زیر سرش گذاشته و زیر نیمکتی در خاکها خوابیده بود. یک پارچه کثیف خیلی خاک گرفته هم روی سرش انداخته بود و میگفتی سالهاست که خوابیده است! مثل اصحاب کهف بود. با این تفاوت که هر آن ممکن بود یکی در را باز کند و از پشت سر حمله کرده و جای او را بگیرد!
البته، این اتفاق هم نیوفتاد. فقط در این حین که همه متعجب بودن. در رفت و آمد های پشت در یکی وارد اتاق شد و در حین اینکه با تعجب داشت تئوری پرداز قبلی را نگاه میکرد به چشمانش عینک تحصیل کرده ها را زدند. روی سرش ردای پشمی آبی رنگی گذاشتن و مثل زن گاندی پوشیده شد. دیگر معلوم نبود که او زن است و یا مرد. از قد کوتاهش شاید تصور میکردی که زن است.
همه ایستادند پشت پنجره و از پایین به ما نگاه کردند.
بعد از اینها شاید ما داریم تحت تئوری جانشین ترامپ پیش میریم که میگه به 142 کشور سفر کرده و به جز اینها سایر کشورها وصله شلوار جینش هم نمیشن!
البته، ما داشتیم تغییرات جهانی را نظاره میکردیم! اسم این جابجایی را شاید مناظره انتخاباتی میگذارن! اینجاس که میگی اینها که آن بالا خود را مسئول زندگی مردم میدانند، برای خود زندگی میکنن! برخورد ما مردم با آنها تعاملی نیست و این تئاتری است که وظیفه اجرای آن را دارن!
شاید همین باشد که وقتی از ما بپرسن دنیا را چه دیدی؟ چیزی بیشتر از این نتوانیم جواب دهیم که به چند ثانیه ای هزار سال بیشتر نبود! از طرفی قیامی هم نیست. انقلابی نیست. واقعا شاید اگر فقط 313 نفر پیدا میشدن که بخواهند تغییر کنند زندگی بهتر میشد!
هستیم همین جاها. اون روز داشتیم به کانال چند نفر آسیب دیده بینایی گو میکردیم. یکیشون که شروع کرد به صحبت خودش رو معرفی کرد: من خودمم نه پنجره!
اونجا متوجه شدیم که دقت نمیکنیم. با اینکه گوش میکنیم و حتی جمله شنیده شده رو تکرار میکنیم، دقت نمیکنیم این خواننده چی داره میگه. حرف قشنگی میزنه و داره جان بخشی میکنه. آهنگ و وزن کلام خواننده در ذهن هست و این شخصیت جان بخشی رو حس نمکنیم!
براتون از احساسات بگم که تو زندگی ما خیلی تکراری هستن. اون روز داشتم صحبت میکردم و شاید در واقع غر میزدم. دیدیم من یکسره دارم شبیه خوانی شمر1 میکنم. حالا داستان شمر چیه؟
شمر رو جانباز جنگ صفین معرفی میکنن و میگن زندگی پر فراز و نشیبی داشته. در این زندگی پر فراز و نشیب حضرت علی رو دیده و تا امام حسین از خاندان هاشمی میرسه و در نهایت هم قاتل امام حسین علیه السلام میشه.
حالا چرا میگم مثلا دارم شبیه خوانی شمر میکنم؟
برای اینکه دور و اطرافمون از این ها زیاد داریم. من نقش برادران هاشمی و عباسی رو میگیرم و یک عده جانباز داریم که حق و حقوقشون رو دارن از من میگیرن! به هر طریق ممکن.
مثلا من رفته ام به عمویم که اعتقادی به من نداشته و حتی شاید به خدا اعتقادی نداشته گفتم که برام کاری بکنه. این رفته از اسمش استفاده کرده و یک شماره تماس آقایی رو بهم داده. کار من راه افتاده و اسم اون آقا کنار اسم من اومده. حالا خوبه توقع داشته باشن بعدا که از رو شمشیر رویم بستن من دهان ببندم چون حق بزرگی گردنم داشته ان؟
من اگر بگم این ها بارها و بارها این حقشون رو بالا میارن، میشه شبیه خوانی شمر. چطوری؟ مثلا میگم دختر عمویم برایش این کار مهم بوده، و روزیکه عمویم حق من رو در جریانی پایمال کرد، این بیاد بگه اون روز بابای من اسم آقایی رو بهت داد که اگر نمیداد تو الآن تو موقعیت فعلیت نبودی! چی میگه؟ میگه حقم رو و حق فامیلیمون رو میگیرم؛ تو حق نداشتی!
من نمیگم که با خودش میگه انتقام میگیرم و حالا دقیقا شمر شده،
بعد از اینکه این یک اسمی اومد کنار اسم من، فراز و نشیبی اتفاق افتاده. جریان بعدی رخ داده. در آن جریان نقش عمو و عمه و چند نفر از خاندان به عنوان کسانیکه میتونستن حامی باشن عوض شده و نقش دشمن و برعکس حامی دشمن رو پیدا کرده ان. عموی من به یک اشاره، چندین نفر رو در خفا علیهم شورونده. کافی بوده اشاره کنه و این اشاره رو کرده. وکیل وصی لازم داشته و حالا تعدادی هم وکلا دارن قضیه رو از دید حق خواهیش پیگیری میکنن. این کارشون خوبی که قبلا کرده ان رو پاک میکنه! من دیگه نمیتونم بگم این عمو به خاطر خدا و یا به خاطر کار نیک اسم اون بنده خدا رو بهم داده. اون عمو اسم اون بنده خدا رو برای بالا بردن اسم خودش به من داده بوده! من اینطوری نگاه میکنم. بعد چی میگم؟
از دید من قضیه تموم شده است. فوقش برم چند جا بگم عمویی که یک سالی یک شماره تماسی بهم داد، روز بعدش کار دیگری کرد که کار خوبشون پاک شد. حالا خوبه اون عموهه و فرزندش (وکیل و وصی) هر روز بیان بگن ما بودیم که اسم تو رو بالا بردیم، پس باید تا دیر نشده، زودتر و حداقل، اسم تو رو پایین بیاریم؟ این خود عموهه و دخترعموهه بیان هر بار بسم الله نگفته بگن دخترعمو رو پایین می آریم، همون طور که بالایش بردیم!
نوع رفتارشون پر تکرار و هر بار نگاه میکنی، هنوز در موضع انتقام!
حالا شمر چطور؟ بله، شمر هم رفته جنگ صفین برای هر خواسته ای که داشته جانباز شده. حالا خوبه این بیاد یک روزی قدرت بگیره تا این حد که فرزند امام علی رو هم بکشه؟ در همان جنگ صفین هم، شمر نقش خوبی نداشته. وقتی عمرو عاص مکار جریان رو به حکمیت میکشونه، شمر از طرفداران حکمیت میشه.وقتی مکر عمروعاص بر همگان روشن شد شمر هم جزو خوارج شد و از دشمنان پر کین امام علی(ع) و خاندانش گشت.
داستان من و کشورم هم همینه. روزگاری جزو شعارهای کتابهای درسی کنار شعار توپ، تانک مسلسل دیگر اثر ندارد و استقلال، آزادی جمهوری اسلامی، شعار برادری و برابری می آوردن، ولی الآن کتابها هم تغییر کرده. شعار درس بچه های مدرسه شده که کارد دسته اش رو نمیبره.
اگر اون روز دشمن با کاردی اومد بالای سر من، اون کارد دسته ای داشت. اون دسته میتونست خود شمر باشه؛ شمر جانباز!
حالا من چی بگم؟ به جز اینکه صبر کنم؟ خیلی امکانات و قدرت دارم؟ فوقش گاهی خیلی تو فکر برم، شبیه خوانی شمر کنم!
_______________________________________
1- بعد از امام علی (ع) شمر از مخالفین شدید امام حسن(ع) بود و در کوفه آشوب به راه انداخت و مردم را علیه امام حسن(ع) شوراند و از جمله کسانی بود که صلح را بر امام(ع) تحمیل کرد وی بعد از آن به معاویه پیوست.
او از جمله کسانی بود که در زمان معاویه و هنگام دستگیری حُجر بن عدی در سال ۵۱، نزد زیاد بن ابیه به دروغ شهادت داد که حجر مرتد شده و شهر را به آشوب کشیده است. و در نتیجه این شهادت حجر را به شهادت رساندند.
اما بعد از امام حسن(ع) وقتی مسلم بن عقیل در سال ۶۰ قمری از سوی امام حسین(ع) به کوفه رفت، شمر از جمله افرادی بود که از طرف عُبیدالله بن زیاد، حاکم کوفه، مأمور شد مردم را از اطراف مسلم پراکنده سازد. او هم در سخنانی مسلم را فتنه گر نامید و کوفیان را از سپاه شام ترساند.