آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

تغییر رشته؛ ذکر یعنی زن

یک چند روزه که میگه از حالا دیگه من منتظرم ببینم رشته جدیدم چی میشه! میگه ذکر یعنی زن. میگه تو قرآن یک کلمه هوش نیومده! در عوض حافظه اومده. یعنی رشته من که هوش مصنوعی بوده اشتباه بوده. میگه دیجیتال یعنی دجال. کامپیوتر با مقادیر دودویی نیازهای دروغی ما رو برآورده میکنه.

حالا امروز خیلی متوجه این چرخش 180 درجه ایش نبودم، ازش میپرسم ما چه نیازی به این سایت داریم؟ میگه هیچ نیازی! خیلی جدی ها، کتاب لغات ترکی گذاشته جلوش بعد میشمره که به جز لغات فارسی که تو ترکی هست، 250 کلمه ترکیو شمرده که بلده. میخواد تعداد لغات انگلیسی هم که بلده بشمره تا ببینه چطوره که انگلیسی شده زبان دومش! میگه من نیازی به کامپیوتر ندارم. بهش میگم خیل خوب، از اون کتاب جلوت پول در بیار! میگم اصلا برای چی من اینجا نشسته ام؟! میگه اصلا همین حالا برو. من میخوام ببینم تو کی میخوای بری.

بعد که من عصبانی میشم میگه از حالا همه چیزو من انکار میکنم.

کشور دروغ

دیروز تلویزیون خبری نداشت. در عوض گفت کسایی که مشاغلی مثل گدایی دارن میلیاردرن. کسی نیست بهشون بگه که اگر اینا انقد پول از گدایی در می آوردن برای چی تو کشورِ... شماها دربیارن؟ اصلا چرا مثلا همین خود من اینکارو نکنم. همین فردا میرم گدایی تا ظرف چند روز تنها عامل موندن تو کشور رو حل کنمو برم خارج، اگه شماها راست میگین. این طور نیست، تکدی گری درآمد میلیاردی نداره، و شماها دروغ میگین. اگر من مینشستم به گدایی و روزی یک میلیون درمی آوردم، الان خارج بودمو نیازی به تنفس آبوهوای کشورِ ... شماها نداشتم. میرفتم گدایی و با ویزای سرمایه گذاری، بالاترین و سخت ترین ویزایی که ممکنه یکی بدست بیاره از کشورتون میرفتم!

یاد استادام افتادم. مثلا طرف میومد درس مهندسی نرم افزار میداد. بعد میگفت بخش خوب درآمد ماها همین مهندسی نرم افزار بود، تا زمانی که دانشجوها نیفتاده بودن کار ماها رو بگیرن! میگفت حالا دانشجو میاد کار مهندسی نرم افزار رو با کیفیت پایین انجام میده و ارزش کار رو هم چون دانشجوئه و تازه وارد هست خیلی پایین تر از اونی که هست میاره و به قیمت بسیار نازلی انجام میده. اینطوری میشه که بازار کامپیوترو مهندسی نرم افزار توسط چند دانشجوی احمق خراب میشه!

بله، دانشجو واقعیتا رو دیده. نشسته نگاه میکنه این چیزا به مفت هم نمی ارزن و اصلا مونده که این اساتید چطور سر همین چیزا پول میگیرن! قضیش مثل قضیه پول درآوردن خودرو سازها از جیب مردم این مملکته. یک ماشین معمولی زده 70 میلیون تومن، که طبق مصوبه دولت اگر 4 تا صفرش برداشته بشه میشه 7000 تا. چیزی بیشتر از 5000-6000 معمولی که اروپایی ها به یورو میدن تا یک خودروی با کیفیت، با بیمه و کلی مزایا و توروخدا تو کشور خوش آبو هواشون تحویل بگیرن! تمام هزینه های ما به دلار، و به یورو، بعد یک حقوق میدن به ریال! میدونی چقدر بهت دادم؟! 20000 ریال! بیست هزار ریال! بعد تو 4 تا صفرشو برمیداریو میبینی میشه 2 تومن! 2 تومن.

آه، کشور دروغ. یا مثلا من از دهه هفتاد یادمه که خبر درست میکردن از بازار سیاه ناصرخسرو، یک عده بازیگر. الآن دیگه مطمئنیم کسی جلوی دوربین این تلویزیون نمیره مگر اینکه بازیگر باشه. بعله، از کیه هی میگن مافیای دارو اون جا نشسته ان؟! تا حالا شده یکی بگه تقصیر خانه های بهداشته که زیر نظر دولته؟! نه، دولت پاکو مبراست از هر انگی که بهش بچسبونن. تقصیر داروخانه هاست، تقصیر بخش خصوصیه. تقصیر خود همین پزشکاستو به دولت هم ربطی نداره، باور کنید. نه، تلویزیون ماها خبری نداره، مگر اینکه منتظر نشسته ببینه مثلا من تو وبلاگم چی مینویسم جواب بده. یا ببینه آمریکا خبر چی علیه ایران نوشت، برعکسشو جواب بده. کلا یک عده نشسته ان اونطرف به اسم خبرنگار، عین این بچگی هامون هی بگن: آینه، آینه.

بعد همین کارها رو میکنن ماها با اون همه سطح تلاش، آرزو و کوشش به گزارش DAC و OECD کشوری میشیم در کنار بورکینافاسو، مالزی و اندونزی کشوری در حال توسعه، بعد هندی ها میشن کشوری توسعه یافته در کنار چینی ها.


تصمیم گیری

دیشب تو خوابم یکی از ممکن ترین جاهای ممکن برای  دخترهای امروزی بودم؛ دانشگاه.

سال ها درس خوندن تو یک همچین جایی شاید این حس رو برای آدم تا ابد به وجود بیاره که بهش تعلق داره. چون من اغلب اوقاتمو اونجا بوده ام، گاهی باخودم فکر میکنم که اگر اونجا نبودم ممکن بود که چطوری خواب های دیگه ام رو ببینم و یا اصلا بسازم؟ گاهی به گذشته ام که نگاه میکنم مخصوصا از دید دیگران میگم خب شاید راه رو اشتباهی رفته ام. مخصوصا حالا رو در نظر بگیرین که از نظر جامعه، دانشگاه ها چقدر برای رشته های مهندسی این روزا بد جلوه کرده اندو حالا من از نظر تحصیلی تو مهندسی تا آخرش هم رفته باشم. اما من خودم به شخصه خیلی معتقد نیستم که اشتباه رفته ام. چون توبه نکرده ام. هنوز که هنوزه در تصمیم گیری مونده ام، بین اونچه که هست، اونچه که نیست، اونچه که باید باشه و اونچه که دوست داشتم باشه.

گاهی به من میرسندو میگن همه بدبختی های تو الآن از تصمیم گیری های دیروزته. گاهی تاییدشون میکنمو گاهی با خودم میگم این کارهایی که من تا به امروز کردمو اون قدر بسیج مردمی در برابرش مقاومت کردن کارهایی بود که باید میکردم. چیزهایی مثل اینکه یک عده مردم میگفتن که مهندسی بد بود که من رفتمو ولی من هنوز هم شک دارم که اگر تا آخر دنبالشون نکنم شاید بد باشه. البته این هست که آدم باید از دانش دیروزش استفاده کنه و اگر توسعه اش نده کم کم هم فراموش میشه. پس باید مهندسی رو دنبال کنم. ولی باز این سوال برام پیش میاد که تا چه حد؟ اصلا شاید هم این راه که برم سمت علوم پایه و مواد رو به هم بچسبونم میانبر باشه! این البته یک مثاله. من فقط بخوام تمام اون ممکن ها و غیرممکن ها رو امروز برای تصمیم گیریم بذارم جلو، کلی راه میشه که امتحانشون نکرده ام. برای همین گاهی با خودم که فکر میکنم میبینم اصلا چه خوب بود که قبلا بالاخره تصمیماتمو قاطعانه میگرفتم، و حالا هم امیدوارم اونقدر علمم زیاد بشه که بتونم درست تصمیمات بعدیم رو بگیرم.

5 بار شد

اتهامات باباهه. در دنیای آروم کسایی مثل من باباهه جا نداره. شاید این نسل و این خانواده شاید باخودشون هم مشکل داشتن که باباهه 700 کیلومتر جدا کردو رفت یک شهر دیگه، خیلی دورتر از ننه باباش.

سکوت و آرامشه، تا زمانی که باباهه یادش بیاد عه، ننه ای هم داشته. ننه اش هم همین طور بود. به ندرت دیدیمش، ولی اون هم مثل این بود. خیلی از حرفای ننهه با این شروع میشه: نه، ننه ... نه، ننه یعنی میخواستم بگم...

نه، ننه تو دچار سوءتفاهم شدی! حالا چرا اینا رو میگم؟ برای اینکه دیگه 5 بار شد که باباهه اومد تو اتاق سرکشید و گفت: این چیز منو برنداشتی؟

از اون شب هایی شروع شد که رفتیم تو باغچه اش خوابیدیم. شایدم قبل ترش. ماجرا مال یکی دو ماه اخیره. اون روز که موبایلش رو شکستم پرسید: سوئیچ ماشینشو برنداشتیم. بعد هم اصلا کسی نفهمید که کی کلیدساز آورد. ولی به قول گفته خودش رفته بود یکی آورده بود، اگر راست میگفت. بعد هم اون شبی که کلید داد دستمون تا در باغچه اش رو قفل کنیمو یعنی بخوابیم. صبح که اومد انتظار داشت شب قبلش پسری کنارمون خوابیده باشه. برای همین پرسید: شب کسی اذیتتون نکرد؟! یعنی میخواستم بگم...

اما چند وقت بعد، دوباره اومد پرسید: کلیدای باغچه منو برنداشتین؟

کلید رو دو بار اومد گفت. من عصبانی شدم. حتی از خونه اش رفتیم. میخواستیم برهم نگردیم. باز یک بار دیگه شناسنامه و پاسپورتش گم شده بود که این بار به خودمون نگفتو به مامانه گفت بیاد ازمون بپرسه. یک بار دیگه، درست یادم نیست، ولی دو-سه بار شد که پرسید یا شارژر گوشیش رو ماها نبرده ایم، و یا خود گوشیش. بعد شک هم نداره. به محض اینکه گم میشه میاد از ماها میپرسه!

الآن یک ماهی میشه که ماها باغچه اش نرفته ایم. باز دیروز اومد پرسید: شارژر سم پاش منو برنداشتین؟! این بار میگیم این 5 بار. میگه نه، یعنی میخواستم ... (بعد هی سرشو میکنه این طرفو اون طرف)، یعنی میخواستم بگم که شاید اشتباهی باخودتون برش داشته این آورده این خونه....

دندون درد

بهش میگم شهریور که میاد دندون درد هم باهاش میاد. میگه نه محرم و صفر که میاد باهاش دندون درد میاد. خلاصه، آمار درستی از این بابت ندارم. منکه هنوزم فکر میکنم دندون درد با ماه شمسی شهریور بیشتر رابطه داره تا با ماه قمری محرم و صفر. با این وجود این روشنه که این ماه  ها به تکرار بلایای طبیعی شامل حال دندون های بیچاره ماها شده اند و ما هنوز هم منتظریم کی از گوه و عن درمیایم.

در اومدن از اون هم که کار ساده ای نیست. کلی معادله پیچیده داره که چون مردمی درش دخیل اند که دوست دارن ببینن  وجود داره، یک عده باید یک گوشه ای توش باشن.

میگه یک کاری میکنن که تو این محرمو صفر که هی میگیم لعنت خدا بر آن کسی باد که رهبری امام رو از ما گرفت، تو این ماه از عمد لابد یک عده ای رو وارد کشور میکنن که انقدر آلودگی میکروبی درست میکنن که در نتیجه دندون دردماها اصلا سهوی نباشه و کلی عمد درش دخیله.