گفتم دیگه با بچه 15 ساله به بعد قابل قیاس نبودم. شاید با خودتون فکر کنید لابد از نظر برتری! البته من همیشه خیلی اعتماد به نفس داشته ام، و همیشه ازین نظر فکر میکرده ام که قابل قیاس نبوده ام. اما از دید بقیه اینطور نبوده. از 15 ساله به بعدها اگر خودشونو با من مقایسه نمیکنن، حالا میشینن در کمال بی رحمی من رو با گاوها مقایسه میکنن! مثلا همین شیخ حمیدو خونواده! شب قبلش کسی که داشت میرسوندشون در مورد یکی از آشناهاشون میگفت: مثل گاو میخورد. فردا صبحش چون این ها از شنود از من شنیده بودن که گفته بودم بهترین دوست من مشتریمه! لپ تاپ داده بودن دستم که لطفی در حقم کرده باشندو من براشون آنتی ویروس نصب کنم! که چی؟! که اینطوری بهترین دوستم بشن :)
بعد صبحونه ازم پرسیدن چی میخوری؟ حلیم یا آش؟ من گفتم فرقی نداره. تا اینجاش عادی بود. ولی اونجاش غیرعادی بود که پرسیدن بازم میخوری؟ و من گفتم نه، ممنون! شیخ حمید رو به زنش کردو انگار اشاره میکرد که میبینی؟! مثل گاو نمیخوره! موقع خداحافظی کلی سعی کردم از زنش خدافظی بگیرم. ولی نه این یکی زنش آدمه، اصلا نگاه نمیکرد به گوه!
جدا از امتیازات من بود!
خالم صدام رو ضبط میکرد. بعد میگفت میدونی چت کردن چقدر خوبه؟! بهش میگم این همه بلا سر من میاد به خاطر اینه که تنها کسی که حرف میزد من بودم! جدیدا راه افتاده خونه مون هی تلویزیون میاد، از نوع ال جیش.
به مادرم میگم طلاق بگیر! صابون تموم شده. زود میره صابون رو عوض میکنه، که مشکلی ازین جهت نیست و من با بابات جورم. وقتی از دست فامیلش عصبانی میشم، میبینم گوشی تلفن ثابت رو کج کرده تا فامیل پشت خط بشنون. بهش میگم تو فکر میکنی اینا دوستاتن بدبخت؟! میگه بیمارستان روانی ها هم هست....