و مدیریت شما دست ماست. این مهم ترین رکن یک مدرسه اس، تا زمانیکه بچه بزرگ شه و در سن 18 سالگی گواهی رانندگیشو بگیره و بعد هم بچه دار بشه. تا اون موقع ما پدرمادرا به کمک مدارس، اینو به بچه هامون یاد میدیم.
البته، از نظر ماها اشکال نداره که بچه یک بار بره مغازه و خرید کنه، یا حالا یک بار (یا شایدم چندبار) هم با مادرش برن مسجد موقع روضه. البته، اونم دقیقا وقتی که کیکی، نذری ای چیزی میدن. اونجا، مادر آموزش های لازمو میده:
1- تو بی دستوپایی، یا شایدم مردم دزدن. دیدی سینه ریزت گم شد؟
2- مردم کثیفن، حتی اگر ما از همه کثیف تر باشیم. پس تردد با کفش تو مسجد جایزه.
بعد، معلم پرورشی بچه ها میادو بهشون بستنیو نمره میده که بیاینو یک روزی که از والدینتون اجازه گرفتیمو مدیریتتون دست ماها بود، باهم بریم مسجدو بستنی بخوریم. آخر دو نماز هم، همه بستنی به دست یک عکس یادگاری میگیرندو یکی سینه ریزش گم میشه. اون وقته که بچه خیلی دوست داره بگه، همه مسجدی ها خواهشا تا من کیفاشونو نگشته ام، مسجدو ترک نکنن!
طرف با بسم الله کاراش رو شروع میکنه، و یا مثلا چمیدونم اگر اینو نمیگه یک جوری یاد خدا در ذهنشه. ولی این ها که برای من هی پیغام میفرستن ک دیالله درستو تموم کن، یا صبح بلند میشن که دیالله برنجتو درست دم کن! انگار تو کاراشون تنها چیزی که نیست یاد خداست. تعجب میکنید؟! دلیلش اینه: مثلا من تو خیابون راه میرم، البته با نظارتها! یکی میاد پشتم با عشقو علاقه خودشو میرسونه تا دست به من بماله! . فقط مایل به نشون دادن این شعنو شعورها از خودشون هستن!
بعد یعنی من چمیدونم اون یکی گوشیمو بردارمو هی فحششون بدمو اونا هم به هم بگن دست مریزاد، آفرین، دیدین چطوری ما هی ازش ... میگیریم؟!
کنار مسجد یکی رو کاشته ان، انگار مغازه داره! یک مدتیه هر روز به تیپ من نگاه میکنه و تایید میکنه!
همون موقع هم که داشتم ازین خونه آقاجون مادرم میومدم، اینطوری میگه: کجا داری میری داشتیم برات آدم میوردیم. همه اش من شده ام رسوندن آدمایی که بعد از قرنهایی هرگز همدیگه رو ندیده ان. به اون یکی خاله ام رسیده ام، چپه پهن میشه رو زمینو بهم میگه خب چه خبر؟! منم ازش میپرسم اون یکی خاله بهت گفته اینطوری باهام چت کنی؟!
مادرم بدون مقدمه میاد میگه اشتباهی داره عکسمو میگیره. بهش میگم نکن این کارت درست نیست! تو برو برام خواستگاری! گوش نمیکنه، مثل تمام خاله هام معتقده که من باید راه برمو شوهر اینطوری برام پیدا بشه!
اون یکی خاله ام هم همینطور! تنم شالشو میکنه میگه حالا برو اونطرف خونه مون با دخترم راه برو!
یعنی دارن تمام تلاششونو اینطوری برا شوهر دادن من میکنن
براتون تعریف کردم که دیگه مردم احترام مسجد نمیذارندو با کفش هاشون رو قالی میان بالا و امان از اولی که این کار رو کرد. بعد از اون من هر وقت رفتم مسجد قالی رو جمع کردم که درسته من با کفش پا رو قالی نمیذارم، ولی پا رو خاک هایی که رو قالی جمع کرده این هم نمی ذارم. حالا دیروز باز مقابل به مثل یک پاگنده به خود رسیده که دوبرابر من شده و فقط وقتی مسجد میاد که جشنی ساندیسی میوه ای چیزی توش باشه چی کار کرده؟ با کفش روی چندین متر قالی بالاتر هم راه رفته. فقط تنها راه حلش دوربین مدار بسته ست.
حتی معبد هم که میری کفش هاتو در میاری. امان از این مردم خبیث.
پ.ن.: بزرگشون تا کوچیکشون یک از یک بدتر. حالا اون بزرگتره مثلا نمیتونه کج و راست بشه رو صندلی میشینه. دیشب این خادم مسجد صف جلوییش بوده، دستشو میاره جلو از پشت میماله به کمر این زنه (!). حالا توجیهش چیه؟ توجیهش اینه که ببخشید من پشت شما وایساده ام (!) ما تا حالا میدیدیم اینا هی برمیگردندو با خباثت ذاتیشون میگن ببخشید من پشتم از شمایه (!). حالا این یکی باز خودش رفته پشت اینطوری توهین میکنه
چند وقتی هست یک خانومی با کالسکه بچه اش میاد روی قالی های مسجد. بعد یک ردی از خاک طوری رو قالی ها میندازه که بقیه پشت سرش راحت تر جرات کنند با کفش راه برند.
ما ایرانی ها اینطوریم. بعضیا خیلی راحت برای خودشون امتیاز قایلند. یکی هم نیست (مثلا همین خادم مسجد) که بهش بگه یعنی چی که تو با کالسکه صاف صاف سرتو میندازی پایینو همینطوری راه افتاده ای هرچند وقت یک بار قالی رو به گند کشیده ای؟
این بار اصلا پایش رو فراتر گذاشته بودو با کالسکه بچه اش پشت بقیه نمازگذارا طوری اومده بود رو قالی ها که اصلا جزئی از نمازگزارها بود. اصلا به نظرم شوهرش مجبورش کرده بود بیاد مسجد نماز بخونه (!)
خلاصه دیگه الآن تکلیف این قالی ها دیگه روشن نیست. مال پا گذاشتن با کفش روشونه و با کالسکه بچه باید روشون رفت؟ و یا باید کفشاتو دربیاریو بعد وارد مسجد بشی
پ.ن: بعد اون وقت همین ماها، میاییم غر میزنیم، هایو هوی میکنیم که آی صدام، اون دشمن، با کفش رفت مسجد نماز خوند! همین ماها. همین جمهوری اسلامی ایرانمون با چادرای مشکیمون. همین ما از بهترونا. بازم بگم؟