آه

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد
آه

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

تو هیچ دینی نداری واسم

یک بار و شاید برای آخرین بار رفتم اهواز. قبل از اون خاله ام که فقط شش سال ازم بزرگتر بود رو یادمه که با برادرهام بود، یک زمانی. همه همین طور بودن. منو از کوچیک ها حساب میکردن و خودشون که زمانی مادرم بهشون شیرخشک میداد و عوضشون میکرد، حالا شده بودن رقیب های مادرم و دوست برادرم. با برادرهام بودن. یادمه یک بار برای عکس گرفتن همین خاله ام که لزوما اسمش فاطی بود، کلی ناراحتم کردن که ماها کلی ژست گرفتیمو دوربین دادیم دستت، ولی تو بی موقع عکس گرفتیو کلی ژست هامونو خراب کردی!

خاطرات من با این ها در همین حدها بود، و دیگه اینکه بلد نیستمو ممکنه بیرونش بکنم از خونه مون و اینها. الآن که فکرش رو میکنم، بعد از آخرین بار که اهواز رفتم، خیلی دوست دارم دیگه مجبور نشم ببینمشون.

آخرین باری که اهواز بودم، یک روز خاله م دعوتم کرد خونه اش. میگفت: مادرت در حقم خیلی لطف کرد و من بهش مدیونم. یعنی، این دو روزی که خونه اش بودم داشته دیناشو پس میداده. یک بار دیگه، نمیدونم سر چه حرفی، همینطوری گفت که از برادرت پرسیدم قیمت این آویشن شیرازی ها چنده؟! ناراحت بود! حالا همین چند وقت پیش که دوقلوهاش بدنیا اومده بودن، اومده بود خونه مون و داشت دقیقا تو این شیشه عطاری های برادرم دنبال عرق آویشن برا مادرش میگشت. یعنی انقدر توجه داشت و راحت هم بود، ولی این یادش مونده که از برادره یک چیز ساده خواسته و اون هم نداده!

برادره انگار جواب نداده بوده! و همین باعث شده که دیگه کل فامیل دست به یکی نخوان ماها رو ببینن! انگار که هفتاد سال عبادت یک شب به باد رفته باشه. از اینجا فهمیدم که خالهه داره میگه تو هیچ دینی نداری واسم. دین به روابط دائمه دیگه. یعنی اگر هفتاد بار بستی و یک بار شکستی، اونم نه خودت و بلکه برادرات برای رفع رجوع کافیه!

از اول هم طرف ماها نبودن این فامیل. هی خودشون رو با جیب باباهه و با کمر برادره مقایسه کردن. از همون اول ماها نسل دوم رابطه محسوب میشدیم، و اونی بودیم که باید باهاش خودی و مقایسه ای نشون میدادن. چه دلیلی داره که فکر کنم ماها روزی فامیل، خاله، عمه، عمو و یا هرکس دیگه ای که شما اسمشو فامیل میذارین، داشتیم؟!

مادرم، زن امروزی

فکرش رو میکنم که مادرم با اون بودجه کمی که داشت چطور روزشماری میکرد که مجله زن روز بخره. اون زمان مجله زن روز برای مادرهای هم سن من کلی مطلب برای گفتن داشت. من از 5 سالگی یادمه که با نگاه کردن به تصاویر و شاید دکورهای این مجلات بزرگ شده ام. خرید مادرم دائمی بود. حتی 12 سالگی و نوجوانیم هم یادم میاد که از بریدن عکسهاشون ابایی نداشتم و تنها عکس هایی بودن که به عنوان نکته اخلاقی و تذکر به دیگران رو درو دیوار اتاقم بودن.

البته ما هفتگی هم داشتیم. و مثل مادرم هیچ وقت فکر نمیکردیم که چطور باید دختر امروزی باشیم و یا چطور باید تربیت بشیم. خیلی خودکار فکر میکردیم این کار مادره. الآن که فکرش رو میکنم، میبینم درسته که ما از نعمت حضور جمعی به اسم فامیل بی بهره بودیم، ولی واقعا پدر و مادرم هردو در اون سن های پایین که بودیم تلاش کردن از این جهت چیزی کم نداشته باشیم. از هر آنچه که داشتیم بهره میبردن. کتاب، تلویزیون، رادیو، دوست و آشنا و حتی همسایه. با این وجود تلاششون ناقص به نظر  میومد. روزهایی میومدن که هنوز من بچه سومشون احساس می کردم که حوصله ام سر رفته.

امروز که به توقع عروس های مادر فکر میکنم خنده ام میگیره از این تراژدی که این مادر و یا این پدر باهاش مواجهن. پدر و مادرم، حقشون نبود که شاید عروسایی انقدر پولدار گیرشون میومد که وقتی به ماها برسن از دید ما انقدر معمولی به نظر برسن و ما از دید اونها خیلی غیرطبیعی و غیر معمولی. شاید کتاب ها و مجلات پدر مادرم فقط در اون حد که اوضاع داخل خونه رو سامان بدیم مطلب داشتن و دیگه یاد نمیدادن که عروس، چطوری بگیریم، در فامیل و مجالس چطور حضور پیدا کنیم، کدوم اردوها رو بریم و از این جور نیازها.