تو این وبلاگ، خیلی حرفام از بیشعوری بوده. شرمنده شمام که باشعورینو مطالب این وبلاگو در ارتباط با بیشعوری اون هم از نوع ایرانیش میخونید.
همیشه، فکر میکردم آلودگی هوا مال همسایه س. تقریبا هم همین طور بود. چون مثلا الآن دو قدم خونه مون به جاده کمربندی نزدیکتر شده من طوری دچار مشکلات قلبی و شنوایی شده ام که نه تنها فکر کردم باید شهرمو عوض کنم بلکه فکر کردم شهر عوض کردن هم کافی نیست و من باید کشورم رو عوض کنم.
اما چرا من میگم آلودگی هوا مال همسایه س؟ دلیلش اینه که من به اندازه همسایه بیشعور نیستم. من از وسایل نقلیه فقط دوچرخه سواری بلدم و اصلا دوست هم ندارم رانندگی یاد بگیرم. خیلی خواستم زود به مقصد برسم با مترو میرم. آخرین باری هم که پیاده روی کردم پنجشنبه بود و حدود 18 کیلومتر رو طوری پیاده روی کردم که گلوم از دود مزه گرفته بود و گچ های بینیم سیاه شده بودن. البته اگر واقعا راننده های ما بیشعور نبودن، اشکالی نمیدیدم باوجودی که زن هستم خیلی سریع از کنار مردها با دوچرخه رد بشم.
اما دلایل دیگه هم دارم برای اینکه بگم الودگی هوا از همسایه س. یکی از مهم ترین هاش همین چند روز پیش بود که تو خیابونای تهران داشتم راه میرفتمو اونجا دو مرد بودن که با پیستوله رنگ میکردن تو گلو و حلق همکارشون. برام دیدن این صحنه خیلی عجیب بود. چون بالاخره این چند نفر به نوعی همکار هم محسوب میشدن. حتی رعایت همکار رو نمیکردن. چشمای مردای اونطرف از ذرات رنگ پخش شده سفید شده بود (!)
بجز این من نگرانی بهرامی ها از درختهای خیابونو کوچه رو هم دیده م. من دیده م که این نگرانی باعث خالی شدن منحصر به فرد کوچه و خیابان تحت سیطره شون شده.
این چیزاست که مثلا وقتی میشنویم ایران از نظر آلودگی هوا در رتبه های 5-8 در نوسانه، یک معنی دیگه ش اینه که بشنویم مثل کشورهای استعمار زده آفریقایی هست و مثل کشور بیشعور عربستان سعودی باوجود پولداری مردم بیشعوری داره...
با خودمون فکر کردیم برویم روستا. ولی بعدش یادم افتاد که آره، اگه برویم روستا که بدتره. اونطوری دیگه از نظر آلودگی هر 5 ماه هم دیگه رنگ حمام رو هم نمی بینیم. اصلا به همین دلیل هست که حتی عشایر و روستایی های ما هم به مثلا کشورهایی مثل هلند، سوئد و کانادا مهاجرت میکنند.
الآن داشتم مطالبی رو در ارتباط با زنی مینابی میخوندم که مستندساز داستان اون، سه سال زندگی شخصی و کاریش رو دنبال کرده بود. تا حالا نشده ببینم زندگی کسی رو زبون ها نیفته و همینطوری الکی الکی کارش به دادگاهو خشونت کشیده نشده باشه.
این وسط یک سوژه ای هست مثلا به اسم زن مینابی که داره سر نگه داشتن یک بازار مبارزه میکنه و یک چند نفر به اسم کارگردانو فیلم سازو تهیه کننده که پشت سر اون سوژه به تبلیغ میپردازندو از این حرفا و رنگ کاری ها
معمولا سوژه تا حد دیپلماسی شُک پیش میره که کسایی چون "دیوانه، نظر گذار" در وبلاگ من کاملا موافقشن. کسایی هستند مثل سوسک و از جنس که اسم خودشونو گذاشته ن دیوانه، سر جای خودشون نشسته اندو منتظرن یک سوژه ای بشه مهره و سرآغاز تغییراتی که دوست دارن بببین زندگیشونو رونق میده.
ایران، این طوریه. نمیدونم سایر کشورها هم این طور هست یا نه. ولی چیزی که هست اینه که حسادت در همه عالم مشترکه. طوریکه خدا آیه قرآن آورده که انسان از شر حسودها به پروردگارش پناه ببره.
ولی، آیا حسادت مثلا چیزیه که حالا چون آیه قرآن در موردش اومده تا آخر دنیا همراه آدمه؟
چاره چیه؟ اینه که سوژه نشیم؟ یا مثلا همه ش هی سعی کنیم تعریف معکوس از خودمون بکنیم چشم نخوریمو از این حرفا؟
من که خود به شخصه دوست دارم حد وسطی باشه. یعنی، واقعا حریمی برای آدم وجود داشته باشه.
ولی، بازم نمیدونم. چیزی که من میبینم اینه که کسی که افتاد رو زبونا دادگاه داره و دادگاه کشی جور افتادنش رو زبون هاست. همونطور که اون دادگاهی شدن من نتیجه کوچک افتادنم رو زبون ها بود...
رفته ام اداره کاریابی میگم ما نشریه داریم و برای تبلیغات از شما برای همکاری دعوت میکنیم. طرف رئیسشون میگه ما که اداره کاریابی نیستیم. ما اداره بیکاریابی هستیم. بعد طرف خیلی علمی توضیح میداد انگار من داشتم ازش مصاحبه میگرفتم به عنوان تعریف ازش بذارم تو نشریه مون شاید.
رئیس اداره کاریابی که رفته بودم تو بهم گفت که آره، ما با اون حق عضویت سالانه ای که شماها میدین یک سری داده از تعداد بیکارانو اینا میشمریم یک سریشونو میدیم به استانداریو یک سری مثلا به فلان جا و بهمان جا تا بعد که در کل کشور جمع شدند بدیمشون به سازمان جهانی کار (ILO).
یک ساعت طرف نشست برام توجیه کرد که اصلا اداره کاریابی درکار نیستو کارخونه ها همه دارند میبندندو پول درگردش ندارن. اتفاقا طرف خیلی هم ساده بود. درنیومد بگه ما اداره بیکاریابی هستیم. خیلی دلسوزانه داشت اینا رو بهم میگفت...
بعد از این که بارها و بارها به اسامی مختلف سعی در انتشار تصمیمات خودکشی خودشون گرفتند، مدتیه تبلیغ میکنن که بیا و از ما حمایت مالی بگیر. حالا این آزمایشگاه تخصصیه کیا هستن که ما بخوایم ازشون حمایت بگیریم؟
یک مشت کماریو شکیبا و شیریو صداقتو اینا
که همه شونم یک وقتی در بدترین حالت ممکن بدون این که حتی بشناسیمشون و بدونیم کین چنون به طرز فاجعه آمیزی به ما ضربه زده ن که نفهمیده ایم از کجا خورده ایم
نون حلالتون مال خودتون.
رفته م دانشگاه خیلی بزرگ علوم تحقیقات تهران بالای کوههای حصارک. کلی راه رفتم تا اون جا. وقتی دیدم دانشگاه به چه عظمتیه کلی خوشحال شدم. با خودم فکر کردم این دانشگاه به این بزرگی دیگه یک 5 تومن (یک دلار) داره برا کتاب ما بهش بفروشیم. خلاصه رفتمو هی بالا این کوهها راه رفتم تا رسیدم به کتابخونه ش. اونجا صاف طرف در اومد گفت ما تنخواه گردان نداریمو حتی همون یک کتاب رو هم نخرید.
من اومدم بیرون دیدم بسیج دانشگاه کلی پول خرج کرده و گرفته کیکو آبمیوه به مناسبت روز دانشجو پخش کردن. یادم افتاد به اون روزهای سال های 85-86 وقتی کمیته علمی و بسیج برادران دانشگاهمون راهی برای پیشرفت من نذاشته ن (من اون موقع یک چادر غزی بودم که مامانم چادرامونو میدوخت) رفتم سمت بسیج خواهرانو اون ها هم تو زرد از آب دراومده بودندو یک معدلیو نمره ایو شایدم ترقی تا خانوم دکتر الکی ملاکشون بیشتر نبود.
خلاصه من با اون چادر غزیم ملاکها و توقعاتم بالا بودو زمانی که دخترای تحصیل کرده رو لاک ناخونشون کار میکردن من میرفتم کتاب میخریدم. بعد معلوم شد که هرچی میکشیم از همین دختراس که من هم دیگه باید به یک طریقی خودمو هی باهاشون جمع بزنم.
هیچ چی دیگه، این ها رو که گفتم باز یاد اتوبوس برگشت از دانشگاه افتادم که دختره اصرار داشت من از کرمانشاه اومده مو هی با خودش فرضیه میداد.
داشتم به این فکر میکردم که واقعا صلاح نیست ماها به ازای فروش صلاح پولی گیرمون بیاد. هرچند وقت یکبار بریم سری به این دانشگاه ها روزهای خاص بزنیم شاید نذریو شایدم کیکی چیزی گیرمون بیاد و دختر پولدارای تهرانی هم هی باخودشون حدس بزنن شاید دانشجوی دکتری کرمانشاهیمو الآن آوار داره رو سرمون خراب میشه...