سنم در حدی نیست که روزی اگر از خونه رفتم بیرون بتونم راجع به مسائل روزم با کسی حرف بزنم. هم رشتهای ها، هم سنها و هم دورهای هام هم کمترینشونو فقط میبینم از جایی مثل کانادا یک عکسی فرستاده ان تو لینکداین یعنی ایران نیستیم! 15 نفر از همه رشتهای های سابق خواهرم هم اکنون ایران نیستن!
روزی به صدتا دشمن که از برابرم رد میشن، نگاه میکنم و دشمن هم متقابلا. دیگر البته مراقبتی نیست بر نشان دادن رفتار مودبانه. خیلی ها هم هستن که وانمود میکنن من رو میشناسن!
هنوز، منتظرم پشت عابربانک مردی بچسبه به کیوسک و حتی شایدم دست به مقنعه م بشه که بپرسه: خانوووووووم کارت تموم شد؟!
انگار، وقتی و یا جایی ازش در همون چند صدم ثانیه اشغال کرده ام، و یا مانع اعتراضش شده ام که حالا با اون عجله قصد ابراز نارضایتی داره. یک وقت برای شنیدن مراتب اعتراضش دیر نشود!
مرد کمیته امدادی تنها دلیلش بر پایان دادن به صحبت با من رو حقوقش در بانک ذکر میکند، و البته، هر روز هم چیزی به اسم تلویزیون میبینم که میگه منتظره ماها اعتراضی داریم منعکس کنه!
در نانوایی، تنها کسی که حرف از گرانی بنزین میزند، مردی است دیابتی که بر اثر دیابت توانایی تشخیص پول 2 تومنی از 5 تومنی را ندارد. مگر مرد مهربانی، پیدا شود تا برایش آن ها را بشمرد. شاید او میداند که فردا احتمال رفتنش بیشتر از سایرین است. زن زیبایی مثل حوری دستش طوری به چادرش است که اگر آن را پایین بیندازد، ممکن است لبخند ملیحش در ورای آن گم شود. قطعا چنین زنی در چنین حالتی، بهترین حالتش لبخند ملیح زدن است!
و البته، ... هنوز هم من منتظرم تا پیرتر شوم، تا بلکه چیزای بیشتری ببینم!