یک مدتی با این اردکم میرفتم تو حیاط. بقدری به قدرت این مرغ ... گشاد برخورد که رفت یک تخم دیگه کورچ بشه. الآن دیگه کم کم دارم به این قضیه خواستن، توانستن مرغ ها میرسم. این مرغ ها هم تا نخوان کورچ نمیشن. من با این اردکم شده بودم سلطان مرغ ها. بعد این مرغه بقدری حسودیش شد که حتی یکی یه دونه خروسش رو هم یک چند باری زد. همین این که رفت تو جاتخمی نشست، به جوجه خروسش یاد داده در نبودش، اون جاشو بگیره و حسابی سلطان بازی در بیاره. حالا این خبر نداره که تا ما نخوایم نمیتونه جوجه دار بشه. ماهم به سختی افتادیم به مبارزه و هر تخمی زیرش قرار میگیره با جستجو و بررسی با دقت بسیار بالا از زیر پاش در میاریم. کی حوصله داره یک نون خور دیگه به این جامعه اضافه بشه؟! نه حالا خودمون بچه دار شدیم؟! بذاریم این یکی جوجه دار بشه!