دیروز یک کتابی از کتابخانه گرفته م که استاد جغرافی بابام به تازگی نوشته و منتشر کرده. دیشب تمام مدت بابام داشت اون کتاب رو میخوند. وقتی خوندن کتاب تموم شد، بابام گفت این پدرسوخته دوباره هم باید بره زندان، چون لابلای حرفهاش از صهیون تعریف کرده (!) حالا این عکس العمل بابای من در حالتیه که من این کتاب رو از کتابخانه گرفته ام.
زمانی که بابام خودش 20 سال بیشتر نداشته، همه جور کتاب کمونیستی، مجاهدین خلق، ماتریالیستی و غیره خریده بود. درباره اون خرید کردنهاش و بودن اون کتاب ها تو خونه ما بابام فوقش چی میگه؟ میگه ما این ها رو میخوندیم که بفهمیم دشمن چی میگه. ولی الآن چی؟ الآن میگه تو داری گول میخوری (!)
وقتی میخوای شروع کنی میگی فقط آدمایی رو که دوس دارم راه میدم وبم...بعد یه مدت میبینی هر مدلی دورته جز اونایی که دوس داری..
عین زندگیه؛ حواست نیست یواش یواش غرق میشی توو لجن وقتی هم به خودت میای کار از کار گذشته
نمیدونم خودتو میگی یا نه. ولی من از بزرگان اهل قلم چیزای زیادی یاد گرفته م. در دنیای بیرون هم خیلی ها فقط از قیافه م بدشون اومده و من هم متقابلا. به طورکلی من خودمو آدمی میبینم که بهترینها رو دور خودم جمع کرده م. یک عده ای رو هم در حد توان خودم وجودشونو تحمل کرده م تا به پلن های بعدی زندگیم که رسیدم ببینم لازم هست که نگهشون دارم یا نه؟
به نظر من آدمی که تو زندگیش برنامه داشته باشه، همه دنیا هم که باهاش بخواد لج کنه کار خودشو میکنه
نه غیرفعالش کردم. حوصلهآدماشو نداشتم و چیزی واسه نوشتن هم
جالبه. همینطوریه. به یک جایی میرسی میخوای بزنی همه چیزو پاک کنی راحت بشی.
من و مامانمم یه همچین وضعی داریم..
جالبه. من الآن آدرس وبلاگت رو چک کردم. به نظر دیگه صفحه ش بالا نمیاد. حذفش کرده ای؟