آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

شنونده‌ها

ماها خیلی هامون دوست داریم که شنونده داشته باشیم. امروز به خاطر همین علاقه مون میخوام در مورد شنونده ها بنویسم. شنونده ها دو دسته هستند. یک دسته گوش میکنند و همون جا ایده های خودشون رو هم میگن. دسته دوم فکر میکنی مثل دسته اول شنونده هستند، چون حتی یک سری ایده هایی هم ممکنه ازشون بشنوی. ولی این ها اغلب نقش سکوت کننده ها رو دارند و منافقن. تمام مدت حتی ممکن بوده که مخالفت باشن. زاهدی از اون دسته بود. برای دادن حداقل نمره بهم از تمام چیزهایی که از خودم شنیده بود علیهم استفاده کرده بود. قبل از اون، اون یکی خواهرم هست که در لحظه ای باورنکردنی روکرد که خیلی دشمن بوده و از تمام شنیده هاش علیهم استفاده کرد. محمد عبدالهی هم تو این دسته دوم قرار میگیره. در تمام طول مدت رابطه ممکن بود که حتی بدی حادی ازشون ببینم. ولی چون فراموشکار بودم و برام بدی خاصی معنی خاصی هم نداشت هشداری هم نبود برای دشمن بودنشون تا لحظه آخر که دیگه خودشون تصمیم گرفته باشن منافقانه رو کنن که چقدر دشمن بوده اند! کینه محفوظی داشته اند که نه اینکه از نظر خودشون اتفاقا خیلی هم صبور بوده اند، رو نکرده بودن تا یکباری انتقام بگیرن. البته دسته دیگه هم هستن که شنونده های خودفروش تلقی میشن. کسایی هستن که قلبا شاید با تو باشن ولی در عمل علیهت هستن. کسایی مثل زاهدی، و بابام خیلی اهل تمارض هستن. اینها تمام تلاششون رو میکنن که در نهایت خودفروشی خودشون رو به رخ زیردستاشون بکشونن. ممکنه این ها تو دسته منافقین قرار بگیرن، ولی در اصل خودفروش هستن. چون مثلا یکی مثل زاهدی که استاد راهنمای من بودو در اصل داشت نقش داور رو بازی میکرد، این با خودش فکر نمیکنه که با مثلا اون کارهاش و اون حرفهاش تو رو و پشت سر یک دانشجوی دکتری خودش داره خودش رو زیر سوال میبره و چیزی در نهایت از مثلا یکی مثل من کم نمیشه. ولی در عوض داره خودش رو نشون میده که چقدر خودفروش بوده....

کفش هایش

کفش هایش رو اومده در آورده اینطوری:

فقط این تو خونه انقدر قلدر و پر رو هست. تو مسجد کفش زنی رو میدیدم تکلیفش رو روشن میکردم. ولی اینجا چون خونه مادرم هست و براش هم مهم نیست دست بهشون نمیزنم. حالا کی درباره حساسیت ما درباره کفش ها بهش گفته معلوم نیست. سخته که با کسی زندگی کنی که از عمد زندگیت رو در فلاکت گذاشته باشه. فقط خونه ماست که هر سه ماه باید کلش رو بریزیم بیرون. فقط خونه ما انقدر کثیفه که توش موش میفته ولی منشاش باعث میشه هرقدر سم موش بذاریم نمیره. چون کثیفی ای خونه از اساس داره که مال خودش هست. یک کمد دیواری خیلی کار رو میندازه. این سه سال پیش که میخواست خونه رو تعمیر کنه فقط به فکر دیوار کردنش بود. اصلا قرار نبود به ذهنش برسه که مثلا تو دیوار یک کمد دیواری هم دربیاره. آوردمون خونه ای که تو خیابونه. پشتش جگرکی هست و همه اش از عمده...

اواخواهر عوضی. کفشاش رو گذاشته اینطوری. یعنی برات مهم نیست که کفشام رو اینطوری وسط میذارم؟! بیا حالا سر این موضوع دعوا کنیم...


پ.ن: حمید حسن پور سرجلسه دفاعم گفت:« چرا جواب میدی؟! وگرنه همین الآن بهت میگم برو بیرون! بپذیــــــــــــــر». بقدری تعداد این آدما که براحتی اینطوری ظلم میکنن زیادندو بابام هم یکیشون هست که میگم شاید ایراد از منه! چرا به رخ میکشم؟! باید بپذیـــــــــــــــرم...

پ.ن 2: رفتار اینها که کفش هاشون رو اینطوری درمیارن مثل کسایی میمونه که رفته اند تو کوپه قطار نشسته اند و حالا کفش هاشون رو روی تخت قطار درآورده اند و جفت کرده اند گوشه اش. خیلی منطقی هم هست. چون پایین کوپه موکتش کثیفه. پاهاشون رو هم که میخوان کثیف نشه. پس کفش رو باید بالا تخت دربیارن...

پ.ن. 3: حالا موضع فامیل در قبال ما چطوره؟ دو دسته ان: 1- برا باباهه کار میکنن چون در قدرته. دسته دیگه از ما بدشون میاد مثل اینکه از معلول بدشون بیاد. حالا گاهی بنظرشون لطفی هم شاید به معلول میکردن

بیشعوری و پررویی (9)

دیشب یک خانومی از جنس همین مشهدی ها دیدم که به عنوان آخرین نفر پرید تو مسجد. اون موقع که داشت میپرید تو مسجد از نظر من با بقیه شون فرقی نمیکرد، خیلی مثل خوداشون نگاه میکرد به آدم. بعد همون جا وایساد شروع کرد به نمایش گریه به سبک خاصی که فقط این سبک رو گداهای مشهدی ای دارن که حوزه کاریشون مسجده. بلدن در حد نمایشهای روحوضی بازی کنن. کاملا مشهدی بود و لهجه خراسانی داشت، ولی هی هم میگفت امام رضا من غریبم.

یک خانومی اون وسط گریه هاش، درحالیکه پول ها داشت از 1000 تومن تا 10هزار تومن سمتش سرازیر میشد ازش پرسید به من نگاه کن و آدرس بده برات تحقیق کنیم. این زنه هم جواب داد که باشه میگم، بعد از نماز میگم. زنه وایساد تا ماها مشغول نماز بشیمو بعد پرید رفت.

بعد از نماز همه هه هه راه انداخته بودند. یک دختر سفید ترگل برگل سی ساله هم برگشت که مثلا نگاه کنه که این زنه در رفته. یک دختر سبزه سی ساله دیگه هم که معلوم بود از شهرای جنوب کشوره کنار من جای در نشسته بود. آخه دیشب از شبای شلوغ مسجد بود. دختر سبزه کنار من در جواب نگاه اون دختر خوشگله همون جا زودی گفت پولا رو جمع کردو برد. اون دختر خوشگله هم که سفید مشهدی بود و هم سن هم بودند بلافاصله جوابشو داد که من فکر کردم تو بودی (!). اصلا دختره نتونست جوابشو بده، از بس سریع بود حرکتش. فقط اون دختره خوشگله فاسده یک نگاهش که به من افتاده بود تف کرده بودم تو قیافه اش. حالا این دختر غیرمشهدی قدکوتاه کی بوده؟ یک دختری بود که روز اولی که اومده بود کارت تبلیغ کارفرماش رو داده بود که انگار آدم جمع کنه برا کارفرماش؛ تو فروش پوشاک کار میکرد.

هه، بعد آدم پول جمع کنه بره وسط این مردم (نفرت انگیز) خونه بخره که بعد مظفری بیاد پولاشو بدزده ببره.