آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

از حال بد به حال خوب: تغییر

قدیمی بودن خوبه. یکی از جهات خوب بودنش گفتن تاریخه و درک تغییرات. تاریخ زیبایی که من گذروندم  درختانی داشت که بعید بود تا اقلا تا 50 سال دیگه بخوان قطع بشن و یا موضعشون تغییر کنه. ولی این اتفاق افتاد، کم کم و آروم آروم. اول از خود ماها شروع شد. قرار شد من اول دیپلم بمانم. بعد راه فرزند اول که ناقص شد قرار شد من درسم رو ادامه بدم. فرزند اول سال 84 که رسید کاملا ناامید از ادامه تحقیق و مطالعه در رشته الکترونیک شد.این سال 84 ما برابره با 2004 و 2005 بعد از رکود بزرگ اقتصاد جهانی. هر موجی که تو جهان میاد ما ایرانیا فک میکنیم فقط باد ما رو برده و درکی از شرایط کلی نداریم اون زمان این فرزند ارشد خونه ما هم فک می کرد که هر چی سنگه زیر پای لنگ اون گذاشتن. او میگفت من الآن باید معلم میشدم، حداقل، ولی این اتفاق نیوفتاده. او ادامه نداد.

کسی زمینه را برای پیشرفت ما در آن سال فراهم نکرد. یک عده از دهه شصتی ها، مخصوصا آنها که دنبال هویه و لحیم کاری بودن همان سال تکلیف خود و زندگی خودشان را مشخص کردند. بعدها از استادان پیرشان که شنیدیم دیدیم آنها هم سالها پیش همین کار را کرده بودن؛ یعنی خداحافظی با دنیای برق و الکترونیک.

بعد از بیست سال وقتی به عقب برگشتم دیدم سال 1384 خیلی سال خاصی بوده. بارها فکر کردم و بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که آن سال که طلایی بود، زمان کمی بود که بشه کسانی مثل من رو تویش حفظ کرد. من رو که درسخوان تر از همسنهایم بودم و تو خیلی چیزا خوب بودم.

اونوقت رفتم دنبال درس و دانشگاه حالا پس از بیست سال، امروز یک نتیجه گرفته ام که مدرک گرفتن خصوصا از دانشگاه ها از همان سال 84 مسخره شد. قبلش مسخره بود و بعدش هم مسخره است. هرکسی هم پایش تبلیغ کنه، چند سال بعد معلوم میشه که باز قرار بوده یک نسل و چند گروه آدم دیگه رو مسخره خودشون کنن.

در نتیجه دیگه برای مدرک گرفتن از دانشگاه باوجودی که بارها کنکور دادم و قبول هم شدم، دست از تلاش برداشتم.

فقط نهایتش یکی دو تا مدرک هلال احمر گرفتم که اون رو هم بکوبونم تو چشم مدرک بگیران و بهشون بگم حوصله چاپ مدارک شماها رو ندارم!

سه ماه پیش از دکه روزنامه فروشی که رد میشدم مرسوم بود تیتر خبر بخونم افزایش چند برابری جرم و جنایت. خبر هم که سالهاست میاد که مثلا سکه ثامن کثیر الشاکی شده و سر مردم رو کلاه گذاشته، پیش فروش خودرو کثیر الشاکی شده و یا مثلا پیش فروش مسکن و یا بزرگترین باند قمار کشف شده و عجیب اغلب سر از مشهد مقدس هم درمیارن!

ما خیلی شانس آورده بودیم که بزرگترین کلاه ها سرمون نرفته بود. چند باری اینجا نوشتم که مثلا یک مظفری نامی بود سر بیت کوین سرمون کلاه گذاشتو  یا مثلا میخواستیم زمین بخریم مشاع اندر مشاع و شانس آوردیم پروازمون دیر شد و نتونستیم بخریم بعد معلوم شد که فقط سند خالیه و خبری از زمین نیست، ولی همین دیروز بالاخره سرمون کلاه رفت!  یک خانواده با بچه کوچیک سوار ماشین  جلو راهمون سبز شدند و گفتن ما در راه مانده ایم تمام مدارکمون همراه با کارتهای بانکی رو  از زنم دزدیدن و بهمون پول قرض بده تا فردا ساعت یک بعداز ظهر پولت رو پس میدیم. فقط الان پول راهمون رو بدین فردا بهتون واریز میکنیم.

این رو خواهرم اومد گفت و بدو رفت که پول رو براشون واریز کنه. من اومدم چونه بزنم که کم بده! تو همین وقت مادرم هم با خواهر به توافق رسید! دوید که پولو بده بهشون و اونجا وقت نداشت به من توجه کنه چون رفت پای خودپرداز برای واریز وجه به خانواده درگزی با بچه کوچیک.

دیگه وقتی برگشت. من اومدم گفتم حالا این بچه مردم با اون ماشین چند صد میلیونی آدم قحط داشت برای کمک گرفتن که از تو بیاد بگیره؟  گفتم اون هم این دوره زمونه که هرکی بچه دار بشه دو تا پدربزرگ و مادر بزرگ و چند تا پدر و مادر داره! اصلا ملت با بچه کوچیک میرن این ور اون ور پدربزرگه و مادربزرگه دم به دقیقه زنگ میزنن حال نوه رو بپرسن پدر مادرش بلایی سرش نیاورده باشن. اون وقت اینها چه طور محتاج پول ما شده ان؟ اصلا چرا وقتی بهت گفت پول بیشتر رو بدی تو گوش کردی و از شرط خودت هم بیشتر بهش دادی اصلا چرا پول را به من ندادی؟

هی من گفتم و حرص خوردم. آخرش خواهر گفت که تو بودی میگفتی قرض بده من بهت پول میدادم.

گذشت و فرداش اومد و شماره خواهرم رو مسدود کردندو پول رو هم به سبک شیادی ربودند و خلاصه ما افتادیم به زحمت که پول پس انداز رو جور کنیم. یعنی خانواده با بچه کوچیک و هزار تا امکانات نقش در راه مانده رو بازی کرد و کار نکرده و زحمت نکشیده و از ما بیچاره های بی پول که در عوض کار کرده و زحمت کشیدیم و پول جور کردیم پولو چاپید.

من مخصوصا اسم درگز رو آوردم که بگم نوع شیادی از اونطرف قبلا جواب گرفته. درگز نزدیک شهرهای مرزی کشوره و اونجاها و جای مرز که بری در راه مانده که پول میخوان زیادن. نگاه میکنی طرف کمی به زبانت حرف میزنه که بفهمی چی میگه و کمی هم به زبان منطقه خودشون حرف میزنه و در نهایت یک پول زور میگیره و انگار تو وظیفه ات بوده که بهشون پول بدی و اگر ندی چه ها که نخواهند کرد. خودشون میگن که اصلا هم اسمش شیادی نیست و بلکه حق بگیری مودبانه است!

اما این همه ما جرا نیست.

محلمون داره تغییر میکنه: رفتم دنبال خوشبوکننده ماشین. از جای کارواشی سابق جای خونه شروع کردم. چون فکر میکنی ماشینت رو میبری داخل کارواش و طرف یک آینه میگذاره جلو ماشین و به جز اینکه بیرونش رو میشوره داخلش هم برات یک خوشبو کننده ماشین میگذاره. خیلی منطقیه. فکر کنید رفتین هتل و خانه دار این کارها رو براتون کرده. اما اصلا از این خبرها نبود. دیگه کارواشی جای خونه نبود. من اشتباهی وارد انبار ماشین کارواش سابق شده بودم. به طرف گفتم خوشبو کننده ماشین دارین. یک نگاه به کفش و یک نگاه به شلوار و سرتا پاهام و پلاستیک توی دستم که گواه پیاده رو بودنم بود کرد و گفت: نه، مرسی!

گفت: نه ممنون

من اصلا هاجو واج از عکس العمل مجموعه آدمهای تو گالری ماشین مونده بودم. این ها امروز تجمع کرده بودن که قولنامه و اسناد اوفوا بلعقود امضا کنند و فردا که انتخابات مجلس و دولت بشه، همین گالری ها میشن محل تبلیغات نماینده های مردم!

به کسیکه پشت میز نشسته بود گفتم که عطر داخل ماشین دارین؟

اون هم نمی خواست جوابم  رو بده. گفت نه ممنون! یعنی درست بهت اینطوری جواب دادیم.

من متعجب بودم از جوابشون. میتونستم حالا به خودش و برادران و فامیلش نگاه کنم. گفت ما عطر ماشین نمیخریم.

گفتم من فکر کردم اینجا کارواش بوده و حالا شما یک دونه خوشبو کننده ماشین شاید داشته باشین. گفت از لوکس فروشی های ماشین اون سر میدون باید بخری. گفتم: آهان، شما اینجا فقط قولنامه1 مینویسین و از این بازی ها

از جای خشکبار فروشی که الآن ظرف یکسال تبدیل به گالری ماشین شده رد شدم. از جای فروش چارتری بلیت هواپیما و فروش بلیت قطار رد شدم که دیگه اونها نیستن و هر دو تبدیل شده ان به موتور سیکلت فروشی. از جای چند مغازه استیل فروشی و یخچال سازی رد شدم که تبدیل شده بودن به قهوه فروشی و کافه تا رسیدم به یک مجموعه مغازه که اینها مرسوم هست بری جاشون و باز نباشن. یک لوکس فروشی لوازم جانبی خودرو بود و خوشبو کننده ماشین که من میخواستم نداشت و رفتم تا به یک کارواشی رسیدم. کارواشی هم با سگش دم در نشسته بود و با سوال من باز هم این از پا تا سر رو نگاه کرد (نگاه رسما تحقیرآمیزه) و گفت که نه نداریم.

یا خدا! خود کارواشی هم خوشبو کننده ماشین نداره. دیگه رفتم تا سر میدان. اونجا هم یکی دو مغازه بود که معلوم بود صاحب مغازه با شنیدن این کلمه انگار بابت تمام اجناس داخل مغازه اش فحش خورده و من سعی کردم دندان روی جگر بگذارم و کمتر تحقیر کنم. منظور از میدان میدانی بود که دقیقا رو به حرم مطهر رضوی میشد. دیگه فقط کمی مونده بود تا به مغازه های تحقیر شده برسم. فقط دو کوچه ، فقط دو خیابان، و بالاخره رسیدم.

رسیدم و اتفاقا هم خوشبو کننده مدنظر من رو نداشتن. بیچاره ها حسابی هم تحقیر شده بودن. در نظر بگیرین که جای شلوغی حرم و حالت آپاراتی و تعمیراتی و چشمها قرمز و ملتهب. این رو که گفتم یاد آپاراتی های جای علی بن مهزیار اهواز افتادم. نمیدونم قسمت این حرم های مطهر چیه که با ظاهر خوبی که براشون ممکنه متصور بشی دورشون رو راحت آپاراتی ها میتونن پر کنن! آپاراتی، اون هم آپاراتی تحقیر شده!

شاید برخی اینها رو به تورم و مشکلات ناشی از برجام ربط بدن. مثلا بگن این برجام، همان مذاکره یا کلاه برداری آن هم بر سر مردم ایران. برخی ممکنه ریشه آن را از سال 92 و پایان ریاست جمهوری احمدی نژاد ریشه یابی کنن. برخی ریشه رو میدن به کوی دانشگاه سال 79 و اون حوالی، مثلا جنگ عراق-آمریکا سال 82. شاید مشکلات از سال 88 شروع شدو از آن زمان که بهش میگن فتنه سبز؟ شاید هم برخی بگن که نه، از همون اول این مشکلات بود و ایران حتی قبل از انقلاب هم مجلس و دولت داشته و ریشه عمیق تره، ولی یک چیزی روشنه و اون هم خواست مردمه. ملت تا از یک چیزی جواب نگیرن دنبال اون نمیرن. اون سال 84 که احمدی نژاد رئیس جمهور شد کی فکرش رو میکرد یک آدم بی نام و نشان رئیس جمهور بشه؟ خاتمی که رئیس جمهور شد خیلی ها میشناختنش. او در دوره های اوایل انقلاب و بر سر مسائل جنگ ایران و عراق در بین رجال سیاسی حضور داشت. هاشمی رفسنجانی هم که فرد شناخته شده ای بود، اما چی شد که این ملت هوشمند و باهوش به احمدی نژادی رای دادو پیشینه حضور در کابینه دولت و مجلس به اونصورت نداشت؟

دلیلش رو شاید باید در تغییرات جهانی بدانیم. اون زمان ها تبلیغات سفر به  تایلند، بانکوک و کشورهای اروپایی و هندو اینها زیاد بود. اصلا روزنامه باز میکردی همه اش تبلیغ بود. خیلی ها این سفرها رو میرفتن. خیلیها میرفتن که آموزش ببینن، به خصوص دانشگاهی ها، اینطوری شد که دانشگاهی ها تونستن احمدی نژاد ناشناخته رو بفرستن کاخ ریاست جمهوری.

سال 84 آموزشها کامل شد. یک باره دیپلم باارزش ترین مدرک شد. کسانیکه به نظامی های ایرانی نزدیکتر بودن وقتی دیدن که نیروی انتظامی و پرورش سرباز کشور افتاده بدو بدو فقط آموزش رانندگی یاد میده و اون هم گله ای، افتادن به تغییر منش و رفتار. اون زمان من تازه دانشجو شده بودم. نمیدونستم که قراره آینده چه اتفاقی بیوفته. مردم هم نمیدونستن، ولی این اخبار رو داشتن. به اینها میگن خبر رانتی. داشته اند و با این ها تا حالا رفته ان بالا.



_________________________________

1-البته اونجا انقدر حواسم پرت بود که به جای قولنامه گفتم عقدنامه و طرف مونده بود بخنده که چطور جدی دارم مسخره اش میکنم

فرا واقعیت

همه اینها که میگم واقعی نیستن. و فرض کنید همون مدینه فاضله یا Free City رو دارم مینویسم. اصلا من دارم اگر خدا بخواد تغییر رشته میدم، ولی برای رشته ای که تا دکترا توش درس خوندم دارم مینویسم.

فرض کنید دیگه ارشد کامپیوتر شدم. همزمان 5 تا دانشجو برای تدریس دادن زیر دستم. اصلا، من داشتم روی مرتب کردن سطح بالا و عجیب غریب داده ها کار میکردم و این بچه ها فقط باید ازم خروجی تدریس میکروسافت ورد و اکسس میگرفتن.

تا اینجای فرضم خیلی واقعیه. تو دانشگاه آزاد که راحت برای بسیار درس خوانده ها اینطوری بود، و در دانشگاه دولتی با یک حدی تبعیض، اینطوری بود. از اینجا به بعدش میشه مدینه فاضله:

مسئول آموزش که او هم زنی بود و همکارش هم خانم بودند، در همین رشته من چند کلاس بیشتر درس خوانده بودند و به دلیل سن بیشترشان چند کلاس بالاتر از من بودند. آنها من را میشناختند و چون میدانستند مشتاق به علم آموزی هستم، درباره کلمه جدیدی که اخیرا برایشان فتح باب کرده بود در مقابل من در حین اینکه در پرکردن فرمها کمک میکردند حرف میزدند و من چیز جدیدی بهم اضافه میشد.

همزمان دوست دیگری داشتم که او هم چون از قبل هدفش تدریس بود، بهتر با روش تدریس مهارتهای میکروسافت آشنا بود و کافی بود اگر سوالی بپرسم اشاره کند که فلان روش در فلان مهارت کار با پنجره های میکروسافت فلان نتیجه رو میدهد. از آنجا که باز من باهوش بودم درمی یافتم و اتفاقا از جزوه های از قبل دورننداخته شده توسط دانشگاه دانشجوهایم را حتی بهتر از قبل هدایت میکردم. هر چیز نویی که دور انداخته شده بود، توسط شهرداری به عنوان آشغال و زباله جمع نشده و هر کسی میتوانست صاحبش شود! این دور نینداختنی ها شامل جزوه ها و کاغذهای بسیار زیاد موجود در ساختمان دانشکده کامپیوتر هم بود. بالطبع همه جزوه ها کامپیوتری هستند.

همسایه ها پرنده عجیب و فرازمینی نداشتند. یه خروس در محلمون بود که اصلا صدای عجیبی هم نداشت. غیر از صدای گنجشک‌ها، کلاغ‌ها، دم‌جنبانک‌ها، قمری‌ها، و اون کبوترهای خاکستری که دسته‌جمعی رو کابل‌های برق می‌شینن، این خروس جوان که کمتر از هشت سال سن داشت و جوان محسوب میشد (!) مخصوصا صبح ها و هنگام اذان ظهر گاهی تکنوازی میکرد!

در این بین، برنامه های پرماجرای اعجوبه های میکروسافت در تلویزیون مسابقه برگزار کرده بود. در این مسابقه، هرکسی برنده میشد و جایزه میگرفت به حدی اختیار داشت که بزند و پشت صحنه هرچیزی را دربیاورد. او میتوانست حتی بفهمد که پشت گچ کاری های دیوار سیمانی است!

هنگام فارغ التحصیلی کار من که درس خوانده بودم و هر بار مراجعه به دانشگاه داشتم سریع تر راه می افتاد و پسرها که طبق معمول کمتر درس میخواندن یک باری سر مسئول آموزش خراب میشدن، طوریکه هم من ناراحت میشدم و هم مسئول آموزش که نمیدانست با این همه پسر درس نخوانده چه کند!

حال واقعیت ماجرا:

1- مسئول آموزش معمولا رشته مسئولیت آموزش خوانده است. در دانشکده های ما خیالمان راحت است که کسیکه مسئول آموزش است رشته اش مثل تو نیست

2- دوست من، پس از کشف و شهود، از آنجا که شوهر بسیار با نفوذی داشته است، پی میبرد که من مهره ناخلفی برای دانشگاه میتوانستم باشم؛ خواستگار خوب نداشته و پدر و پسری تحت تاثیر Free City که بعدا برایتان عرض میکنم حتی بلکه جاسوسی ما را میکنند، خواستگارم بوده ان و من هرچه میدیدم و میشنیدم را به آنها میگفته ام و رازی هم برای نگفتن نداشته ام. این دوست من، از هرگونه ارتباط با من خودداری کرده، و بلکه تا همین امروز که در حال تغییر رشته هستم به چند نسل بعد وظیفه داشته که بگوید این اگر در محدوده آموزشی دانشگاه ما وارد شد، طوری ردش کنید که خودش هم نفهمد از کجا رد شده!

3- پس از غیب شدن دوستها، میریم سراغ Free City. واحد تبلیغاتی غرب با کلمه City خیلی آشناست. قبل از این City هرچه بگذاریم میشه فاضله. اینها یک فیلمی هم برای این مدینه فاضله درست کرده ان که توش همه چیز به نوعی رویائیه و به طور ضمنی هلولنز میکروسافت و عینک فراواقعیت و Virtual Reality رو تشریح میکنه. تلویزیون ما، هنوز به اون سطح از فراواقعیت نرسیده که آن Bear (Beer) که شخصیت اصلی داستان میخوره را سانسور نکنه! در فیلم سانسور نشده، طرف یک الکلی حشریه و بخشی از حمایت تبلیغاتی فیلم توسط اون گرفته میشه! ضمنا، هرگز در این فیلم از تخیل درنمی آیی و وقتی هم که بلکه درمیایی میبینی که دو جوان عینکی با هم ازدواج هم کرده اند! در واقعیت، ازدواجی برای ما با عینک در کار نیست! از طرفی هم این چیزها که اینها نشون میدن اغلب جلوه های ویژه است.

4- مگر موجود فرازمینی بخواهد پرنده اطراف خانه ما باشد! خروس که سهل است.

5- شهرداری، حتی خود ما را آشغال فرض کرده و وقت و بی وقت با واحد ساختمان سازی خصولتی چندین طبقه خود ما را مستفیض از حضور و عطر و بوی ابرسیمان سازهای شهر میکند! در ژاپن، مثلا این فرهنگ رو درست کرده ان که اگر مثلا مانگا میخونید، شنبه های فلان روز از ماه همه مانگاها رو بگذارین کنار دیوار، تا یکی به طور اختصاصی بیاد فقط همین ها رو ببرد. در ایران، در دانشگاه هایش هم اینطور نیست، چه برسد به سطح شهر که علایق و تمایلات مردم شهر همسایه ای با همسایه دیگر فرق میکند!

6- پسرهای اطراف من، یک باری در سطح ارشد که قرار گرفتن به طرز باور نکردنی نخبه شدن! اینها اغلب درس خوانده و هدفمند بودن! جایشان هم از قبل در دانشگاه و هر جای ممکن دیگری مشخص بود! تقریبا همه میدانستن که هر در و اتاق در دانشگاه برای چه منظور باز و بسته میشود و از تمام سوراخ سنبه های دانشگاه خبر داشتن!

ترک فعل

برای عذرخواهی به رایگان تولید محتوا میکنیم. کاری میکنن که آدم کاری نکنه مگر اینکه کسی قبلا پولش رو داده باشه. نقطه شروع ترک فعل همین جاست. کاری میکنن که حتی اگر برای رضای خدا کار کرده باشی، برات بقدری پر هزینه دربیاد که صرف نداشته باشه اونو انجام بدی. البته انتخاب با خودمونه. همین الآن خود من، به مدد امکانات سخت افزاری تعبیه شده در لپ تابم اقلا 4 دقیقه طول میکشه تا فقط این سیستم بالا بیاد. این اولین هزینه زمانی است که برای فقط تایپ این مطالب میگذارم.

از عنوان ترک فعل خوشم میاد. حالا چرا؟ چون جواب خیلی از مسئولین هم هست اتفاقا. امروز داشتم تبیین ظریف رو درباره تنزل رتبه محبوبیتش از 90% به 60% میشنیدم. به نظرم تحلیلش اشکال داشت. شاید دلیلش هم اینه که با دید آماری به قضیه نگاه نکرده بود. وقتی محبوبیت سردار سلیمانی به 90% رسید، محبوبیت ظریف 60% بود. این اتفاق درسته. دلیلش هم اینه که سردار سلیمانی مدیریت درستی در خروجی و نتیجه داشت. زمانیکه محسن حججی شهید شد، تاریخ اعلام کرد و گفت در مدت محدود و مشخصی داعش از کره زمین حذف خواهد شد و این اتفاق هم افتاد. به قولی وسیله و ابزار را در دست داشت و فقط اراده کار مانده بود. اتفاقی که برای دولت روحانی کم افتاده بود. مشابه آن شاید طرح شهید سلیمانی توسط وزارت بهداشت اتفاق افتاد که بلافاصله بعد از شهید شدن سردار سلیمانی با نسل کشی بیماری کرونا داشت میرفت که این اسم از صحنه تاریخ پاک شود، ولی خادمان وزارت بهداشت با طرحشان نگذاشتند.

از نظر آیات الهی، گفته شده که بر زمین دشمنی با مساجد هست و برخی به دفاع از مسجد به پا میخیزند و آنها را حفظ میکنند. از این جهت نگاه کنیم سردار سلیمانی کار درستی انجام داده است. بدترین دشمن کسی است که با حرم ها و مساجد به عنوان خانه امن الهی به دشمنی بر میخیزند.

این وسط البته، اشکالاتی هم غیرقابل انکاره. مثلا خود من. هربار فکر میکردم که من نیازی نمیبینم حتی اگر یک تکه گوشت باشم باز هم در رکاب یاران قاسم سلیمانی در آن منطقه وارد میدان شوم. اما، همه بقیه مثل من فکر میکردن؟ چه بسیار آدمهای بیکار و علافی که دوست داشتند وارد ساختار قاسم سلیمانی شوند ولی کسی راهشان نمیداد. آیا ورود به این ساختار از طریق بسیجی فعال شدن بود؟ احتمالش زیاده، ولی چه کسی بسیجی فعال بود؟ ما که نبودیم. من نخواستم در ساختار قاسم سلیمانی باشم ولی بیکاران دیگر هم اگر میخواستن بسیجی فعال نبودن.

وزیر خارجه ما، ظریف، میگه که وقتی پایگاه عین الاسد رو زدن کلی طول کشید تا من از طریق دشمن آمریکایی این رو فهمیدم. خیلی مسئولین دیگر هم همین ناراحتی را دارند.

ظریف گفت که ما از دیپلماسی هزینه کردیم برای میدان، و نه میدان برای ما. من اون ناراحتی رو درک میکنم که نمیگن، از مردم نمیخوان، ماها رو جاسوس و خائن درنظر میگیرن، اما قبول هم ندارم که دیپلماسی چیز جدایی از میدان نبرد و ارتش باشه. کل ساختار اقتصادی آمریکا حول ارتش آن میگرده، و دیپلماسی آن هم از ارتش آمریکا تاثیر میگیره و حال سیاست ما باید چیز جدایی از میدان باشه؟

اطلاعات شما، از سیاست جدا شد و ارتش از حوزه و دانشگاه. به جز اینه؟

دلیلش چی بود؟

دلیلش این نبود که وعده دادین و خلف وعده کردین؟ در حرف های ظریف این بود که روحانی آیه قرآن خوند، بدترین موجودات کسی است که خلف وعده میکنه. این رو که معنی دیگه اش میتونه از سر خود وا کردن هم باشه زیاد دارین اجرا میکنین. این حرف رو خود رئیس جمهوری میزنه که اصلا اعتقاد به بدنیا اومدن جوون هایی مثل ماها نداره که حالا فرض خلف وعده برما جاری کنه. خودشون میگن این فرار رو به جلوست.

میگن تو کنکور سراسری کمتر کسی رتبه زیر 10هزار میاره. خواهر من زیر سه هزار رتبه آورد، آب از آب تکون نخورد. کسی برای آینده اش برنامه نداشت. خود من دکترام رو گرفتم. کمتر کسی میتونه دکتراش رو بگیره. باز هم آب از آب تکون نخورد. رفتیم و دیدیم که هیچ اتفاقی قرار نبوده بعد از اون همه عالیترین مدارک و مدارج رو طی کردن بیوفته. قرار بود این نتیجه همه بی خوابی ها و بدخوابی ها باشه؟ ماها که امروز زندانی گذشته بودیم نگاه رو به آینده داشتیم اینه عاقبتمون.

کجا سردار سلیمانی اینطوری بود؟ یک دونه بود و در دوره ای بود که ترک فعل شایع بود. ترامپ هم اومد حذفش کرد همین یکی هم از صحنه روزگار حذف شه. میخوام بدونم مثلا این خانواده ها که فقط یکی بچه بدنیا میارن چطوری میخوان جای سردار سلیمانی رو پر کنن. یک دونه بچه بعد از ده- بیست سال که بچه دار نمیشن و عجیب وقتی هم بچه دار میشن، همه از دم پسرن. بچه داری این دوره زمونه معنی فقط پسرداری میده. خود من هم خیلی دوست دارم بدونم میتونم تک فرزندی بدنیا بیارم که حتما پسر باشه. هر جا میری بعد از تبلیغ "کاشت ابرو"، تبلیغ "شکم حامله فقط پسر" میاد. پزشک طب سنتی رو بعد از دختر شدن فرزند میخوان ببرن زندان. دارن هزینه میکنن، حق ندارن بازخواست کنن؟ بارها این جای پزشکای طب سنتی رفته ام و دیده ام که زن میاد و میگه شوهرم به جز پسر قبول نداره. این به جز ترک فعل نیست؟ ترک فعل "دختر بدنیا آوردن". میری میبینی ایرانی های خارج از کشور براشون اشکالی نداره که اشتباهی گوشت خوک بخورن. اتفاقا اونها هم اتفاقی در حالی که نمیخواستن بچه دار بشن فقط یک دونه پسر بدنیا میارن. برای اینها روح فرزند در شکم مادر معنی داره که هرقدر لازم باشه ریسک سقط جنین رو نپذیرن؟ همینها اتفاقا الگوی ایرانی های داخل کشورن. چون میری میبینی زیبایی، علم، پیشرفت و عزت رو همه رو با هم دارن. نخبگان داخل کشور هم یکسره میگن اینا رو به عنوان الگو حتما باید وارد کنیم که از دست رفتیم.

میری میبینی 5-6 ساله که میگه بچه دار نمیشه. لازمه که به تو بگه برای پسردار شدن چند بار دختر سقط کرده؟ اصلا این چیزها جزو خصوصی ترین مسائل یک خانواده است که باید پنهان کنند، ولی خروجی این میشه که میبینی کسی بچه دار نشد مگر آن بچه پسر بود. این دوره زمونه هم دیگه کسی اسم بچه اش رو سعی میکنه امامی نذاره تا امام زمان محجور بمونه.

پدرمادرهای زمان ما که خوب بچه بدنیا آوردن و تا پنج-شش تا بچه هم مقاومت کردن، با سختی ها و مشکلات، اینه عاقبتشون. ارزش آدم و مخصوصا زن اومده پایین. نسل هم عوض شده. با اینکه همه پولی سرش ریخته تا فقط این و خودش و شوهرش رئیس بمونن حاضر نیستن فعل بچه بیشتر آوردن رو اجرا کنن. با اینکه هم میدونن. اشکالی هم نداره خود من یک مدتی داشتم همین پولی که الآن تو این بورس ضرر کردم رو میدادم برای تغییر جنسیتم. برای نوزاد هم کاری نداره که اگر دختر شد یک نشان مردانگی بذاری و راحت تره که تغییر جنسیت بدیش. بعد هم تا حالا ندیده ام که خلاف جهت جامعه حرکت کنیم و سود ببریم. چطور درخت رو تو باغ هرس میکنیم؟ جلوگیری از تولد دختر هم مثل همین میمونه.

انحراف از دانشگاه

اولین چیزی که به ذهنمون میرسه اینه که چه حقوقی میگیرن! سال 91 استاد تمام حقوقش معادل 85 سکه بود. اون زمان بابای من که شغلش پرخطر و قاضی بود یک هشتم این حقوق میگرفت. حالا بماند که دارن یک کاری میکنن تو این مملکت حقوق یک قاضی فقط دو یا سه برابر حقوق یک کارمند معمولی باشه، و کم کم هم حقوقش برااابر بشه. یک قاضی، با اون همه سخت گیری و مسئولیتی که به گردن خودش و خونواده ش میندازن، رو میارن پاییین در حد یک کارمند معمولی. بعد کسی نیست بپرسه، این استاد دانشگاه که به بهانه های مختلف (لابد گوش وایسادن) تو اون دانشگاه چاقش کرده ان، برای چی؟

یا مثلا این شرکتی های دولتی (اونا که رسمی هستن) که اصلا حقوقشون رو تو پاکت محرمانه میذارن، و اصلا نیااااز ندارن به کسی توضیح بدن حقوقشون چرا

این یک انحرافه. دومین انحراف که قبلا یک جای دیگه خیلی عام تر اشاره کردم، بیگاری کشیدن از انسان هاست. از اونهمه آدم که این اتوبوس های شیک دانشگاه (مثلا همونکه یک 10-20 نفری رو دانشگاه علوم تحقیقات دانشگاه آزاد به کام مرگ کشید)، هی میرن این ور هی میرن اون ور، استفاده نمیشه. من یک بار، در آوردم این استادم با این استادای دیگه چی کار میکنه. استاد من مثلا فارغ التحصیل آلمانه، بعد هی میگه کنفرانس نظامی هم شرکت نکنید، چون من خونواده دارم، میخوام برم آلمان. این اصلا مشکلی نیست. این استاد حق داره، ما هم دانشگاه نظامی به صورت های مختلف داریم. اما، حالا همین استاد بهش میگن تو بلدی پروژه تعریف کنی و سرشاخه شود. حالا این چی کار میکنه؟ به من میگه برو روی گراف ها کار کن که کوچکشون کنی. اصل موضوع مشکلی نداره ها. تز دکتریه، من باید برم روش کار کنم. ولی اشکال کار اینه که من رشته ام ریاضی نیست. البته، من شجاعت کار دارم، و ارائه میدم. زودی حذفم میکنه. اصلا بناش هم این بود که همین کار رو از اول بکنه. این که خوبه که من شجاعت ارائه دارم. تو به اونکه رشته اش ریاضیه هم همینو میدی و به من هم که رشته ام هوش مصنوعیه همینو میدی. نخود سیاه تعریف کردی؟ هر کدوممون سرمون تو آخور خودمون؟

من شجاعت ارائه داشته ام. اول بذار من ارائه بدم. مردم به اونچه که ارائه دادم بشناسدنم، بعد بیا برای اون خانوم ایکس که رشته اش ریاضیه پروژه م رو بذار زیر دستش، تعریفش کن، و اصلا ازش بپرس از نظر ریاضی کاربردی این روشی که خانوم وای ارائه داده، آیا قابل اثبات هست؟ یا نه.

نه، این استاده نه چون وظایف متعددی دارد، همینکه من تو لپ تاپم تایپ میکنم، خانوم ضد و خانم ایکس رو میاره پای کار، ازش میپرسه این خانوم وای درست میگه؟ بعد، من صدام درمیاد میگم عاقا تو حق نداری، من دارم در لحظه زندگی میکنم، تو حق نداری داده های منو بدی به اینا. تو حق نداری پروژه یکسان هم برای من تعریف کنی، و هم برای یک سری های دیگه. تازه، اینو مثلا من تو لپ تاپم تایپ میکنم، این استاده میشنوه، میره به آقای اس و آقای تی هم میگه. کلی، تمام مدت با دوستاش که حقوقای آنچنانی میگیرن، پشت سرم حرف میزنه، آخرش عصبانی میشه، حتی اسم آزمایشگاهش رو هم عوض میکنه، چه برسه به اینکه بعد از انجام رساله توسط من، دانشجوی دکتری که حالا دارم فارغ التحصیلی میشم که نمی خواستی، رساله هم بعد از چهار سال کار کنم بهت بدم.

بی لیاقتن دیگه.

مشکل بعدی، آزمایش های عملی دانشجویان مثلا پزشکیه. من نمیدونم این بیچاره ها چقدر مثلا سگ در اختیار دارن. ولی ظاهر دانشگاه که این همه مدت اونجا میرفتم اینو نشون نمیداد. فکر میکنم از مشکلات اینا اینه که آزمایشات عملی کلا ندارن. یک فارماکولوژی و قرص شناسی میخونن، زودی روانه بیمارستان های انسانی میشن.

دانشگاه، دانشگاهی که فرمالیته است، یعنی دانشگاه های پر اشکال ما.

حس باقیمانده از دانشگاه

یه حس هایی باقی مونده از گذشته. اینکه چطور رساله ام رو تموم کردم. یادم نمیره، تقریبا هرکسی یک ترم بالایی داشت که بهش یاد میداد الآن مثلا به عنوان اهداف رساله باید اینا رو بگه و انقدر موارد رو برشمره. من از زرنگی هام اینو میدونستم که با کمک کوچکتر از خودم نگاه میکردیم به کارهاشونو اونا رو بعد از همه بقیه اضافه میکردیم. فرق هست بین کسی که راهیو میره که قبلا نرفته و کسیکه راهیو میره که تاحالا کسی طی نکرده. و شاید بشه گفت سخته. یک جایی، مثلا میز گرد که بذارن این تفاوت ها بیشتر دیده میشه. مثلا دور هم جمع میشیم و میبینم دختر هم سن من که البته درشت تره میخواد رساله درباره صید غیرمجاز ترال بده. اول میاد برای استاد میشمره که عکسی که برای ماهی هایی ته دریا گذاشته چیان. این مثلا سفره ماهیه، اون گربه ماهیه، اون خرچنگ دریاییه و غیره. و من باید نگاه کنم که چطوری تونسته اسم این همه ماهی رو برا استادش از مثلا برادرش بشنوه و حفظ کنه. حالا اینجا هم داره میگه. همه، وقتی جلسه میذاشتن تو دانشگاه اینو میدونستن. این چیز کوچکی بود در آن لحظه. سختی کار جایی بود که من خودم مینوشتم و کم مینوشتم. حالا، اونجاش رو باید از روی دست بقیه مینوشتم. اونجا که دختره اهداف رو شمرده و من ننوشتم. معجزه میشد، اگر پروپزال یکی از اونا دستم میفتاد و من کار رو کامل میکردم. البته که دکتری گرفتن من بین اون آدما چیزی مثل معجزه بود. چون کسیو نداشتم قبل از ارائه راهنماییم کنه و من فقط حفظ کنمو بدونم با این چیزا که از حفظ گفتم مدرکم رو و جواز حتی کار غیرمجازم رو بهم میدن!

این بخش نوشتنی کار بود. چیزایی پشت صحنه بود که اونو دیگه باید تو جمع خصوصی کادر دانشگاه میدیدم. اینکه وقتی به من میرسیدن یاد فلانی که همسنم بود و چطور تونسته بود با برنامه به اهدافش برسه حرف میزدن. نمیدونم حسادت میکردن به من یا نه؟!

البته که من باز هم باید به این ها از همون هفت-هشت سالگی عادت میکردم. مثلا یکی از هم سن هام رو در نظر بگیرین، در حین اینکه من داشتم اونطوری دکتری رو با حالت معجزه میگرفتم، حالا فشار اقتصادی هم اضافه شده، و انتظار میره که آدما زیرش کم بیارن. در این حین، حالا یک عده مثلا از کادر دانشگاه بیان بشمرن، با هم دیگه، جلوی تو که فلانی الآن نه ماهه باردار هم هست. تا من دهن باز کنم بگن، نه ناخواسته نبوده؛ با برنامه بوده! در این حین، حالا ذهنمو پر میکنن از موفقیت های بارداری اطرافیان هم سنو سالم. موفقیت در کسب مال و افزودن تعداد بچه! تا حرف هم بزنم، زود یکی تصحیح میکنه که نه، خودخواسته بوده! انگار مثلا من بهش گفته ام که اونکه چیزی نیست، هرکسی ممکنه ناخواسته باردار بشه، و یا کارش به یک بدبختی کشیده. در ذهنم تصور میکنم دختری خود خواسته باردار شده، درست اون موقع که کرونا اومده و همه خونه نشین شده ان، و حالا اون با برنامه در خانه نشسته، زیپ شلوار تدریسش در مدرسه رو داره روی شکم 5 ماهه اش بالا میکشه!

این دو اتفاق، که من با معجزه ای مدرکی و مجوزی هربار گرفته ام و اون که در اوج فشار رایج زندگی و انزوا، دیگران حرف از موفقیت هم سن هام میزنن در زندگی من خیلی عادی شده. گاهی فکر میکنم جامعه در بیرون چیز دیگه ای نداشته که به من بده. چیزی جز این دو! از اونطرف هم برام حرف از زیبارو ها میزنن که نه تنها خیلی زیبا بودن، بلکه با برنامه آدمای موفقی بودن، و این! خیلی مهمه.

تقصیر خودم بود که خودمو مجبور کردم برم تو جمعشون؟ نباید میرفتم؟ الآن که جمع ها هم که پشت و رو خصوصیو غیر خصوصی ندارن

اگر نمیرفتم که این خاطرات ثبت نمیشد. بالاخره باید میرفتم که هراز گاهی این خاطره ها رو مرور کنم. ولی آیا قسمتم از جامعه این بود که هست؟ آیا خدا میخواست؟ آیا این بهره ای بود از دانشگاه که من باید نصیبم میشد؟