آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نه، نمی خوام

یاد بگیر به محض اینکه بهت تعارف کردند حتما بگی نه نمی خوام، چون اتفاقا تو تعارف کرده ای من نمی خوام. با درد دندان تیر کشیده از جایگاه عصب از خواب بیدار شده ام. فقط به این جمله فکر میکنم و این که آیا میتونم یادش بگیرم. این ها رو امروز چند بار به صورت های مختلف بهم گفت. گفت این یک درسیه که از کسایی گرفته که رشته شون علوم انسانیه. میگفت نمیشینن با خودشون بگن که این شاید داره لطف میکنه که براشون کاری از سر دلسوزی انجام میده. اونا بدترین فکر رو برات میکنن و یک روز میکشنت کنار که "مشکلت اینه که نمی گی نه، نمی خوام؛ توانایی نه گفتن نداری"

واقعا هم همین طوره. ما اون شیرینیه یا مثلا اون وقت گذاشتنشون برا پک خریدنشون رو نمیخوایم. میرن در عوض ساعتها برامون پک میخرن. همون جا که بهت دادن باید بگی خیلی ممنون اتفاقا تو من رو نشناخته ای و من اعتقاد دارم که مثلا این کفش رو تا یک سال نشده از پام درنیارم. تو بعد از چند بار دیدن من در محیط کار فرض کرده ای که شناخته ایم؟! در محیط کاری من فقط از تو میخواستم که کار کنی باهام. با این خریدت فرض کرده ای که باهم دوستیم حالا و پس تو میتونی هرچی کاره ازم مثل نوکر بخوای و بعد هم بهم بگی توانایی نه گفتن ندارم؟! اصلا ما باهم دوست نیستیم.

به این فکر میکنم که باباهه رفته بود اون شیرینی های فقط خوشگل رو خریده بود که اتفاقا باهاشون کلی دندونام الآن دارن تیر میکشن. دعوای این روزای من واقعا اون شیرینیه بود؟! اصلا اون منو نشناخته که مثلا پدرمه! وای بحال بقیه.