آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

پادشاهی سگها

تلویزیون که اعلام کرد بمب های انفجاری سر راه مردم گلزار شهدای کرمان گذاشته ان، یک باری نگفت. اول گفت حادثه بوده و صدای مهیب اومده و بعد هم چند نفری جمع شده ان ببینن چی بوده ازدحام شده و زخمی و مصدومین رو داریم جمع میکنیم.

من همینطوری با اینکه هربار دیگه بعدش میگفت تروریستی بوده و آمار شهدا رو میشمرد ذهنم به ازدحام بود. دیگه گفتم آره، این کرمان هربار همینطوره. اون دفعه هم که شهادت حاج قاسم بود یه پنجاه نفری تو مسیر تشییع پیکرش شهید شدند. بعد هم گفتم که اینم شد اردوی راهیان نور دهه هشتاد. ملتو میفرستن اونجا و همه یکباری میبینی صف گرفته ان پشت دستشویی ها.

همینطوری گفتیم که آره کرمان اینطوریه چند روز میری تویش زندگی میکنی و تعجب میکنی که پس شهرش کو؟ بعد از مدتی اقامت یکباری متوجه میشی که آره این طرف خیابان بودی و اونطرفش رو ندیدی که ساختمانهای بلند و مرتفع و چهره شهری اونجاست.

این شد حکایت حومه شهر مشهد. همین چند روز پیش بچه مدرسه ای ها رو دعوت کرده بودن موزه نان. منهم رفته بودم. هوا حرارت داشت وسط زمستونی. من از ترس اینکه الآن مثل فصل پاییز هوا تغییر میکنه و سرد میشه این لباس گرمم تا آخر تنم بود. خیس عرق شده بودم. گفتم این حاشیه شهر اینطوریه و دلیل این گرما مال ماشینهاست که زیاد شده ان. حومه شهره، درختکاری نشده و ماشین ها هم قبل از اینکه شهرداری تعریف کنن زیاد شده. پشت سرش هوا آلوده و گرم شده

اینطوری اثبات کردم تا اینکه امروز دیدم نه، فراتر از اینه. اینجا پادشاهی سگ هاست.

یک کاری پیش اومده بود پارک علم و فناوری مشهد. من بعد از ده سال میخواستم برم اونجا. تو مسیریاب میزدم میگفت یک کیلومتر راهه. منم گفتم که این راهی نیست پیاده میرم. مسیریاب از یک طرف میگفت یک کیلومتر و از یک طرف آدرس چیزی حدود 5-6 کیلومتر میداد. از مغازه دار پرسیدم و اونم همینطور. من قبلا پارک اومده بودم. درب ورودیش رو میدونستم همونجاهاست، ولی دیگه با این آدرس ها گفتم شاید دربش عوض شده باشه و نرفتم که چک کنم. گفتم برگشتنه از داخل بپرسم بهتر جواب میدن.

رفتم و از سمتی که به شاندیز نزدیک تر بود وارد مسیر شدم. درخت کاشته بودند. یک جاهایی هم که سگ داشت ماشین ها بوق میزدن که حواستو جمع کن ما مراقبیم ولی اینجا سگ داره. نگاه کردم تو مسیرم یک دختری هم بود که انگار اونم شبگرد بود. جلوتر از من بود و وقتی من رو دید عزمش رو جزم کرد ماشین گرفت و رفت.

به جرئت میتونم بگم که تا حالا انقدر سگ ندیده بودم. تو خود شهرک صنعتی هم کلی سگ بود. قشنگ از همون درب ورودی مثلا ماشین میدیدی که یک باری پایش رو گذاشت به حالت ترس و فرار رفت. نگاه میکردی سگ سیاهی نزدیکش بوده قدر یک اسبی. دیگه میفهمیدی که خودت هم باید فرار کنی بری. اون سوار ماشین بود و ترسیده بود، دیگه من جای خود داشت.

اصلا خراسان رضوی و بخصوص مشهد در این زمینه رکورد داره. آمار سال 1401 داریم که میگه کودکان خراسان رضوی بیشترین آمار حیوان گزیدگی و بخصوص سگ گزیدگی رو داره. هربار این تهرانی ها و حومه شون رو نشون میده که آخی سگ گزیدش. این تهرانی ها باید بیان مشهد سگ ببینن. حتی همین 1402 که به نیمه رسیده بیشترین مراجعه مصدومین گازگرفتگی سگ با ۱۰۲ نفر مربوط به استان خراسان رضوی هست، و جالب اینکه 90% این گزیدگی ها مال سگ هایی است که صاحب دارند.

هر جا میرفتی یک ساخت و سازی و هر قدر ساخت و ساز بیشتر تعداد سگ های اطراف و توله هاشون بینشون بیشتر. میدیدی مثلا زعفران مصطفوی یک ساختمون داره میسازه به چه عظمت. دیگه جرئت نداری از کنارش رد بشی از ترس سگها چه برسه به اینکه وایسی و عکس بگیری.

همینطور میرفتم و ماشین ها پیاده رویم رو تقبیح میکردن که این چه خریه. مخصوصا اونجاها که سگ ها رو زودتر از من میدیدن. قشنگ ادب از بی ادبان میشدن

دیگه رفتم و کارم راه نیافتاد و برگشتم. موقع برگشت باز کلی ساخت و ساز و سگ  و توله سگ و اینها. اصلا ماهیت منطقه رو اینها عوض کرده بودن. حتی با وجودی که روبروی مسجد پیکر یک شهید گمنامی رو هم گذاشته بودن، این نتونسته بود هویت منطقه رو با وجود سگ ها و توله هاشون عوض کنه. قشنگ میگفتی پادشاهی سگها اینجا حکمفرمایی میکنه. ده-دوازده سال پیش من اومده بودم اونجا اینطور نبود.

پرسیدم که من قبلا اینجا بوده ام، یک درب سمت بزرگراه داره؟ دیگه گفتن که بله، نگهبان هم داره و الآن که پارکی خیلی بهت نزدیکه. منم دیدم دو قدم راهه و همون یک کیلومتر میشه برام. رفتم جای درب ورودی. اتفاقا مسجدی هم اونجا ساخته بودن. چون این مسیر میشد راه زوار و از سمت قوچان و شمال مسافر داره. یک زیر گذر هم داشت و از اون رفتم که برم اونطرف خیابان. نگاه کردم شاید سقفش کوتاه بود، ولی آخرش که میخورد به سمت شاهنامه یک جورایی گودبرداری نیمه کاره شده بود و تخریب شده بود.

حالا گفتم این خیابون رو انتخاب کنم که کوتاهتره و شاهنامه رو به بزرگراه وصل میکنه. اینجا هم همینطور. میدیدی موتور رد میشه تک چرخ میزنه. نگاه کردم کجا تک چرخ زده؟ همونجا که سگی خوابیده. یک چند تایی سگ رد کردم همین خیابون تا رسیدم به سرش.

نگاه کردم این ور خیابون سگی سرحال جای چیزی مثل در بیدار خوابیده. دیدم دارن حفاری میکنن. جرئت نکردم عکس بگیرم. چیزی شبیه به معدن کاوی بود و یا داشتن چاه نفت کشف میکردن.

دیگه فکرش رو بکنید. این گرمای منطقه شده تلفیقی از دو آلودگی یکی این ساخت و سازها به علاوه حفاری ها و دیگه همین ماشین ها. حالا تخریب کرده اند و درخت نکاشته اند و اینها هم جای خود داره.

تو چرا هر وقت محتاج میشی بهم زنگ میزنی؟

یه زمانی (دهه هفتاد و هشتاد که هنوز بچه بودم)، با اینکه فامیلمون رو به کسی نمیگفتیم تو چشم بودیم. بازار که میرفتیم، من با استرس نگاه میکردم و به مادرم میگفتم اینا چرا چپ چپ نگاه میکنن؟!

اونم میگفت من که چیزی نمیبینم.

بعدها با زندگی در مکان های مختلف و با حتی مردم زبانهای متفاوت متوجه شدم، واقعا داشتن نگاه میکردن. میشناختن و مثل چی خیره نگاه میکردن. در اثر همون فهم، البته با کسانی مثل خادم های حرم امام رضا که جدیدا تا مرز میدان بسیج مشهد خودشونو ول داده ن، نگاه خوبی ندارم.

این حضور فیزیکی رفت و کم کم نمودش رو در حضور اینترنتی و تلفنی داد. اون نگاهها بالاخره همیشه نمیتونست اونطوری باشه، چون مثلا من ممکن بود جابجا بشم و برم شهر دیگه و یا محله دیگه. نگاه ها تغییر کرده و به روز شده بودن. حالا دیگه نگاه نبودن، بلکه شامل شنود تعاملی هم میشدن. اینو تو فامیل هم دیدم که انگار چیز جدیدی نیست و فامیل هم میدونن و دارن.

الآن البته داناتر شده ام. حالا برام جالبه مادران بچه هایی که ممکنه تو چشم باشن، اونا چقدر با استرس به آدمای اطرافشون نگاه میکنن، انگار از کجا افتاده ان. چند نفر ممکنه مثل مادر من پیدا بشه، سالها واقعا خیره نگاهش کنن و خودشو سالها به اون راه بزنه؟

خیرگی خیابانی جایش رو به تلفنی داد. در نتیجه اون، من شاید تنها تر شدم. مثال میزنم. مثلا همین دیروز پریروز که به دوستم پیام داده بودم. دیده بودم این کانال محصولات  بی تی اس زده و یک کلام بهش پیام دادم که این کمونیسم فرهنگیه و قبل از اینکه بخواد بخونه پاکش کرده بودم. نمیدونم اون از کجا خونده بود و زنگ زد که من حواسم هست بچه ام مراقبه. اصلا چرا تو هر وقت محتاج میشی به من زنگ میزنی؟!

حرفاش نوار ضبط شده بود. بهش گفتم چرا طوری حرف میزنی انگار من نهاد نظارتی هستم؟

اونم نه تایید کرد و نه رد کرد. فقط گفت من وقت ندارم و بدون خدافظی، خیلی بی ادبانه قطع کرد.

با تجربه ای که از رفتارهای اخیر دوستان دیده ام، میدونم که اگر تو خیابون ببیندم دوباره باهام احتمالا حال و احوال پرسی میکنه و خیلی عادی شاید همون آدم کنجکاو قبلی میشه که میخواد از زندگیم سردربیاره، ولی پشت تلفن این رفتار ناراحت کننده چرا باید از دوستان و اطرافیان سر بزنه؟

بعد از تلفنش سردرد گرفتم. این سردرد با دراز کشیدنم میرفت. کسی هم دور و برم نبود که ازش بپرسم فقط من سردردم. همون موقع تلویزیون اعلام کرد رژیم صهیونیستی شبکه سوخت رسانی حمل و نقل رو هک کرده. خبر چندان مهمی نبود به نظرم.

دیگه شب شد و خواهرم گفت از آلودگی هوا پدرش در اومده و مردم ریخته ان تو خیابان پشت پمپ بنزین ها. همه پمپ بنزین ها گیر بودند و همینطور شهر پر از دود قفل شده بود.

هواشناسی اعلام کرده بود اون یک روز رو میخواد بارون بیاد. ابرها قبل از قفل کردن ملت، حالت برف داشتن و حتی ممکن بود اولین برف پاییزی رو اون روز ببینیم. دیروزش، روز شهادت حضرت زهرا تمام سیستم حمل و نقل همگانی رو همگانی کرده بودن و رایگان بود، و همه چیز داشت میرفت که به نظر بیاد اگر پیام چای صلواتی خوردیم حالا به خاطر فساد چای باید نفری یه بیست میلیونی پیاده بشیم، شهرت پیدا کرده، لااقل این یکی جایش رو بگیره.

نگاه کردم، دوستم (همکلاسم) دقیقا درست موقع شروعش زنگ زده بود. واقعا منو نهاد نظارتی فرض کرده بود؟

بهش پیام دادم که ازت انتظار نداشتم. من با شما تماس برقرار نمیکنم که این وسط دخترت چشم نخوره. و دیگه اینکه یکی دوتا انیمه بهش معرفی کردم و گفتم پست بعدی وبلاگم درباره کی.پاپ و بی.تی اسه. تو الآن سر گور این بی تی اس نشسته ای و پایان محصولاتش بعد از رفتنش به سازمان ملل و دست دادن با جو بایدن، مخصوصا با این جنگ چندماه اخیر غزه سر رسیده. خود جو بایدن رو میخوان حذف کنن.

برای بی.تی.اس سرچ کردم. نوشته بود اینها با ارتش هدایت میشن. نظم و هدایت هژمونی دارن، و این ریشه در تفکرات لائیک داره که از مقصود کنترل یکدست جهان به دست عیادی شیطان سرچشمه میگیره. باز یکی نوشته بود به اون پسرهایش با آرایش دخترگونه مخنث گفته میشه

شاید از سر رقابت با همینها بوده. بازیگرای ما سالهاست اینطوریه که میرن نگاه میکنن این مردم فقط عاشق ظاهر این بی.تی.اس شده ان، میرن اینطوری خودشون رو ناکار میکنن. دیگه نگاه نمیکنن که اون آمریکا که خودش خالق شبکه های اجتماعیه میاد این وسط کاربرد هشتگ رو هم برات تعریف میکنه. کاری میکنه که تو آدم معمولی با یک خرید چمدانی چهارتا کاغذ و عکس پلارید و زدن یک کانال باعنوان محصولات کی.پاپ (Korean Pop) در حد خرید محصولات سامسونگ کره هم درآمد کنی و هم پولشونو بهشون برگردونی. این چیزها رو مثلا فرض میکنن که میرن با دوستان فرانسویشون بگیرند.

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

آیا استراتژی حمله جنگنده های دشمن به مشهد اینگونه خواهد بود؟

خب دوستان، این وبلاگ اعلام وضعیت جنگی چند ساله که در اختیار شماست. حالا از وقایع بگم. مدتی است که پادگان اسرائیل دست به قتل عام مردم غزه زده. اول مساجد رو زد و حالا بیمارستانها رو میزنه. این اتفاق از بیمارستان المعمدانی  غزه که 25 مهر بود شروع شد و دیروز دیدم که بیمارستان های اندونزی و شفا رو هم میزنن. برای بیمارستان شفا بمب فسفری استفاده کردن.1

گردان های استشهادی ما تو مشهد دیروز پریروز رژه رفتن و حتما فکر میکنید که میخوان اعزام بشن غزه. نه نه نه نه. آیت الله هاشمی رفسنجانی و حجه الله کردنشو ناسیونال ناسیونال بازی رو بگذارین کنار. الآن تهدید همین شهر خودتونه. هواپیماهای جنگی دشمن رو باید در نظر بگیرین

من مشهد رو در نظر میگیرم که مثل نگین انگشتری میدرخشه الآن. فلسطین یک مسجد الاقصی داره و اون رو دارن میزنن. مسجد الاقصی سومین مسجد مسلمانانه. ما هم مسلمانیم و حرم امام رضا علیه السلام برامون خیلی مهمه. بگذریم

استراتژی دشمن که الآن با روش کاریش در غزه و در سطح دنیا میشه سنجید در جنگ و ارسال بمب ها سرما چیست؟

یکیش اینه که خب اول خونه ها رو بزنه. بعدش میره سراغ بیمارستان ها؟ فکر نکنم.

بعد کوه ها براش مهمه. این دشمن پدیده های طبیعی برای کشتار جمعی رو خیلی دوست داره. هر روز هواشناسی اسرائیل میگه با آرزوی روزهای گرم و خشک برای ایرانیان و روزهای خوش و بارانی برای ما. میره سراغ کوه ها.

وسط بحبوحه جنگ تو میگی خونه مون رو زدن، کجا باید برم. میزنه و کوهها رو آتشفشانی میکنه. میگی حالا کجا باید برم؟ پناهگاه؟

برد اتفاقی که برای کوهها افتاد تا اینجا که خونه من هست کجاست؟ آیا من نجات پیدا میکنم؟

امروز من اتصال اینترنت دارم که اینها رو برای شما بنویسم. شاید وقتی قضیه بحرانی تر شد اول اینترنت و کابل های برق ما رو قطع کنن؛ اول ارتباط قطع بشه تا من کمتر بهتون بگم الآن خودمون در حال تهدید شدن هستیم و سالها ابراز عشق و علاقه به اروپا و آمریکا، دماغ عمل کردن و مو بلوند کردن و انتخاب چشم آبی چه سودی داشت؟

ژاپن بعد از سونامی سال 2006 که خیلی هم بزرگ و وسیع و کشنده بود، کمک های بشردوستانه ایران رو قبول نکرد، اما امروز میبینیم که دیوار دفاعی بزرگی جای دریا، شاید به خاطر سالها جنگ و تهدید برای خودش درست کرده. با این دشمن جهان خوار ما چی کار میتونستیم بکنیم که نکردیم؟

 


پ.ن: خب حالا یک کمی از تو غارهامون بیایم بیرون و از خودمون تعریف کنیم. نمونه یک دیزاینر خوب چند چیز است که یکی از آنها جسارت استفاده از تک رنگ است. محصول برگزیده سردبیر فروشگاه اینهنگ امروز اینه که براتون میذارم:


_______________________

1- سال 2014 مستندی درست کردن به نام متولد غزه. در این مستند مردم میگفتن که باور نمیکردن وقتی به مدرسه سازمان ملل پناهنده میشن، اونجا رو هم جنگنده های اسرائیل بزنه. دختر بچه ای که پدر و مادرش رو در همان نزدیکی از دست داده بود و نصف ابرویش رفته بود میگفت که برای درمان به بیمارستان شفا انتقال داده شده که امروز میبینیم این بیمارستان معروف رو هم (که با این مستند شهرت جهانی پیدا کرده بود)، زده ان.

خدا وکیلی یا خدا فرنگی

الآن باب شده که عکس میندازن که بگن نگاه، این دخترهای دهه شصتی که حجاب داشتن شانسی بود و از تو لپ لپ افتادن و کم بودن. برعکس دخترهای الآن براشون باب شده که حجاب بندازن و لااقل در حد اینکه روسری چادر تنشون نبینیم و مثل قبل انقلاب نه حالا، بلکه لااقل با ساپورت بیان بیرون و موهای مشکیشون رو شونه کنن طوری که تو آفتاب برق بیوفته.

این دوره ها هر چند وقت یکبار ظهور میکنن دیگه. مثلا همین حالا در مورد شرایط استخدام. یکی مثل من هر جا میره استخدامش نمیکنن. دختره بهم میگه خواهرانه بگم به ما میگفتن میخوای استخدام بشی باید آرایش کنی. ما میخوایم آدمها رو جذب کنیم و تو باید آراستگی آرایش رو داشته باشی. این خب، از اینکه میگیم، آها پس خدا فرنگی شد. خدا فرنگی شد، همونطور که از یک زمانی گفتن گلهای جعفری بومی ایران نبود، بلکه بومی اسپانیا بود؛ گل جعفری اسپانیایی. اصالت جعفر به اسپانیا برگشت. اصالت، گوجه به فرنگ رفت و شد گوجه فرنگی. توت فرنگی رو اگر در کوههای تالش شمال بومی بود، شد توت فرنگی و خلاصه یک سری چیزها رو فرنگ برای ما آورد و از جمله امروز که میگیم هفت قلم آرایش نه و بلکه صد قلم آرایش، با ارجاع به فرنگی. خدای احد واحد که نمیگه اگر میخواهی استخدام بشی باید چند لایه ماده بسیاااار گران قیمت به سر و وضعت بمالی، خانه و ماشین از کمر بابات بیاری تا بگن علاقه داشتی به کار و استخدامت کنن. این رو خدا نگفته. خدا گفته برادری و برابری، اگر تلاش کنی به نتیجه میرسی و چیزی جز برای انسان نیست، الا تلاش کردنش؛ لیس للانسان الا ما سعی. اونکه میخواد مثل قبل از انقلاب جای این خدا جایگزینی بیاد، میاد میگه من استخدام نمیکنم تا زمانیکه ببینم این مثلا ارثش رو باباش بهش داده. میاد برای هر چیزی نظم جدیدی تعریف میکنه و میگه دکارت گفت به هرچیزی شک کنیم و خیلی هم علمیه. دکارت رو میاره وسط که وجود خدا رو انکار کنه.

خدا وکیلی یعنی، ما مرجع علم رو خدا میدونیم. حالا اگر قرار باشه، جای خدا رو فرنگ بگیره کجا رو باید بگیریم؟ دانشگاه. جایی که مرجع علم اونجاست. با چند نفر؟ فرض کنیم برگشتیم به دوره انقلاب. آنجا که بگیم چی شد این انقلاب شکل نگرفت. دخترها همه همینی که الآن هستن؛ جشن فارغ التحصیلی میگیرن همه رو سکو و ساپورت پوشیدن، موهاشون رو اتو کشیدن، مدل زدن و همه با هم یک جا خوشحالن. اصلا دانشگاه شده، جایی که برعکس حالا که میگن از ارائه خدمات به افراد فاقد حجاب معذوریم، به دلیل نفوذ عده ای که ما بهشون میگیم صهیونیست با قانون نانوشته ای شده جایی که از ارائه خدمات به افراد باحجاب معذوریم.

بعد یک طرف دیگه آدمای دیگه در رفت و آمدن و مثل حالا که دانشگاه محل رفت و آمد بیست هزار نفره، اونموقع هم همین طور بوده؛ کلی آدم.

حالا این وسط تک و توک آدم با حجاب و قبول داشتن دین و مذهب که میتونسته با توانمندیهاش بالاخره به جایی برسه پیدا بشه ولی ببینه که نمیگذارندش؛ ببینه و بشمره. در عین حال کسانی هم باشن که ازش بخوان مرور کنه: مرور کن، تجزیه و ترکیب چی میشه. جذر عدد 9  چی بود؟ خدا کی بود؟ چند نفر پیامبر داشتیم؟ چند تا امام داشتیم؟ خوبه، همینطور که مرور کنی معلوم میشه یادت نرفته. من یکی باهاتم.

بالاخره، آدم عدالت رو دوست داره. جمعیت ورودی این دانشگاه هم کم نیست. رد بشه و تو یک جمعیت آماده برای عدالت خواهی فقط اشاره کنه به یکی دو نفر که آی اینکه نمیگذاره شماها استخدام بشین و به جایی برسین مثلا این خانومه هست که الآن رد شد و دیدین بر و رو رنگ کرده و مو و حجاب بیرون داده است.

خب چی میشه؟ همه اون خانوم رو نشونه میگیرن و از آنجا که همه چیز در دوربین ها چک میشه هرج و مرج قانون نانوشته بعدیست که به پا بشه. اون سنگ های افسانه سیزیف1 رو سمتشون پرت کنن و چند نفری رو باهاش له کنن. ما مثلا میگیم یک سنگ پرت کردیم سمت شیطان، یک سنگ پرت کردیم سمت صهیونیست بین الملل، شد انتفاضه، شد سنگ جمرات در مراسم عبادی حج مسلمانان. اینها اون سنگهای گرد درشت خوشگل که معلوم نیست از کجا سرت اومده و در حد یک تن و دو تن هست، قل میدن سمتت و بهش میگن سنگ افسانه سیزیف.

خلاصه، همه له میشن. عده زیادی مجروح میشن و هیچ. اون دخترهای مو براق که مشغول جشن فارغ التحصیلی بودن سعی میکنن خودشون رو در ازدحام جمعیت از دانشگاه نجات بدهند و بیرون بروند، ولی اینها هم زیر این سنگهای سیزیف میرن که له بشن.

همون تک و توک چند نفر هم حالا بیاند و مثل چند نفری که از نرده ها دارن بالا میرن که زیر سنگ ها له نشند و در عوض بروند بیرون تا برای شما تعریف کنن که چی شد انقلاب اسلامی شکل نگرفت، باید تعریف کنن که چی شد که الآن با بمب های چند تنی دارن مردم مسلمان فلسطین رو این صهیونیستی های بین الملل قتل عام میکنن.



__________________

1- سیزیف در اساطیر یونان بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.


پ.ن: با افتخار! نشریه «نهنگ نو» نشریه ای است که توسط من تأسیس شده است و در آن میتوانید نوشته های بیشتری بخوانید. این نشریه به عنوان فضایی برای انتشار مقالات، داستان ها، شعرها و سایر اثر های نویسندگی  استفاده میشود. هدف اصلی "نهنگ نو"، اشتراک گذاری ایده ها و خلاقیت های من در قالب نوشته هاست و تلاش میکند تا خوانندگان را به تفکر و تأمل در مسائل مختلف سوق دهد. به عنوان نویسنده و مدیر این نشریه، من بسیار مشتاقم که اثرهای خود را با شما به اشتراک بگذارم و امیدوارم که این فضای نویسندگی من باعث الهام و ارتقای شما نیز شود.