آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

سفر به گلستان

دیروز گرگان بودم؛ شهر 72 ملت و رنگو وارنگ. برای رسیدن به گرگان از جاده هایی رد شدیم که از میان درختان میگذشتن. کوههایی رو رد کردیم که پوشیده از درخت بودن. و بعد به شهر شرجی و ابری گرگان رسیدیم. شاید هم باران آمد. همه چیز گرگان خوب بود جز زنهاش. اونجا زنها در تنوع رنگ و ملیت بودن. برای همین همه جور آدمی پیدا میشد کرد. گرگان شهریه که مونده همدانو بافت قدیمی مشهد بمونه و یا اینکه تبریز بشه. شهری نزدیک مرز هست و زنان ترکمن اونجا هستن. شهرهای مرزی معمولا سنی بیشتری نسبت به سایر شهرهای ایران دارن. کلا شهر مناسبی برای توریست نبود. 11هزارتومن بدون خرید پیاده شدم. 1000 تومان برای سرویس بهداشتی ترمینال و 10000 هزار تومن هم برای زنی ترکمن که بهش نمیخورد در راه مانده باشه. ولی من بهش دادم. البته ازش خواستم مثل من آدمو محترم بشمره و 5تومنشو بهم برگردونه. ولی باشه باشه یک بی ادب که یاد گرفته بگه چشم رو گفتو رفت تا نشون بده اصلا از آدمایی که میتونن به کسی کمک کنن خوشش نمیاد. اما موضوع من سوگ زنی بود که نمیشد به او گفت بانو. نمیخواستم بهش کمک مالی بکنم چون حدس میزدم پول تریاکش میشد. به گرگان شلوغ و در عوض راحت از جنبه پذیرش قومیت های مختلف اقوام سیستانی و زابلی زیاد مهاجرت کرده اند. زنی که مد نظرم هست هم به هوای خواهر ازدواج کرده اش از زابلس آمده بود. وقتی برای اولین بار دیدمش پشتش به من بود و لای بوته ای درخت داشت چیزی قایم میکرد. ولی به نظر من که عجیب فقط پشتش به مردم بود. شاید مردی شیشه ای مترصد بود که کی این زن رو برای تعرض دست بیندازد.

رفتم سمتش و با هم مشغول صحبت شدیم. دختری از جنس رستم زابلی بود و هیکلش بزرگتر از من. ولی اغلب دندون هاش ریخته بود و متولد 62. بعد از ازدواجو بچه طلاق گرفته بود. شاید پدرش کشاورز بود. ولی موقعی که این دختر به گلستان آمده بود در اثر زخم معده فوت کرده بود. وقتی ازش پرسیدم بچه هم داری؟ جزو رازهاش سکوت کرد. میگفت مادربزرگش گفته که تریاک چیز خوبیه. خودش هم وقتی بدنش کرم کرده بود تریاک به دادش رسیده بود. لحظه ای چشماش برق زدو چهره زن جوانی رو برام نمودار کرد. شاید میتونست از نظر هوشو زیبایی به مشاور امنیت ترامپ برسه. ولی هر دو زیبایی برباد رفته ای داشتن. اون یکی به دلیل قوه قهریه و روگردانی از خدا و این یکی شاید به خاطر بی توجهی و شایدم کم توجهی جامعه بهش. بعد از کمی صحبت رفت تا کمی دست و روی کبره زده اش رو بتونه بشوره. ولی هرکار میکرد تمیز نمیشد، چون دستاش شاید جوش های انگلی زده بود. ضایعات بخش اندکی از محل درآمدش بود. چون برای خودش کار نمیکردو باید میداد به کسی تا بخشی از درآمدش رو کسب کنه. در ایران مردها فقط به خاطر جمع آوری ضایعات پول جمع میکنن. در ایران شیخ ها هر بار چوبی به اسم محرم و نامحرمی درمیارن تا با آن بکوبن بر سر زنان. زن باید بشینه سر جاش. ولی این زن با وجودی که این روزها بیشتر به مرگ فکر میکنه حاضر نیست برگرده به خونه اش تا بشینه سرجاش. دلیلش اینه که از اون زندگی که به اسم خونواده و محارم براش درست کرده اند، از آن جهنم الآن فرار کرده و برا خودش زندگی جدیدی درست کرده. زندگی ای که با قیمت جانش و با اندکی میراث تریاک برای خودش الآن درست کرده رو ترجیح میده به زندگی گذشته اش که دیروز بهم نگفت ماحصلش چند فرزند بوده و دلیل طلاق و گسستنش دقیقا چه میتونسته باشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد