آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

ایران در وضعیت جنگی (2)

با توجه به تحقیقاتی که الآن از کشورهایی که باید برای اقامت به اونها سفر میکردم، الآن دیگه تصمیم رو تقریبا گرفته م که همین ایران بمونم. من دختر روزهای سختم. اما، باید خدمت شما عرض کنم که روزهای سخت تری در پیش است. به جز اینکه بسیاری از سازمانهای کشور با قوانین 40 سال پیش اداره میشوند و از این رو با توجه به مناسبات امروز خودبخود در حال متلاشی شدن هستند، ایران و بسیاری کشورها پیش بینی جنگ را برای حداقل 3 سال آینده کرده اند.

احتمال جنگ برای شهری مثل مشهد بسیار بالا رفته است. دلیل این پیش بینی را می توانید از مانورهای پیچیده هواپیماهای جنگی چند ماه اخیر و تجهیز بیمارستان های ایران و خصوصا مشهد بیابید. در حال حاضر پس از تجهیز بیمارستان امام رضا، و قائم دولت مشغول تجهیز بیمارستان بنت الهدی می باشد. از طریق اخبار هم احتمالا شنیده اید که سایر شهرها مثل اصفهان به صورت خصوصی بیمارستان هایشان را تجهیز کرده اند. از طرف دیگر تعداد داکیومنتهای تحقیقاتی آمریکا برای مقصر جلوه دادن ایران و هدف قرار دادن شهری مثل مشهد رو به افزایش است.

هر جاسوسی می داند که این تجهیزات  از علائم جنگ برای یک کشور است. در حال حاضر سایر کشورها مثل جنگ جهانی دوم در پی به دست آوردن منافعشان از جنگ محتمل هستند.

بسیار محتاط باشین، و خودتون رو برای یک جنگ تمام عیار در حد جنگ جهانی سوم آماده کنید. اگرچه ممکن است این جنگ باز هم با اسم داعش به وقوع بپیوندد.


پ.ن.: من با توجه به این مساله صفحه جدیدی تحت عنوان «آمادگی دفاعی» اضافه میکنم تا مطالب مرتبط را آنجا بگذارم.

بعدا اضافه کرد:

1398 و پس از آن:  وارد مرحله جدیدی از جنگ میکروبی (CBR) شدیم. در حال حاضر، امروز 12 فروردین 1399 مرحله دوم مبارزه با موج دوم همه گیری کرونای جدید (COVID-19) رو میگذرونیم.

1401 و پس از آن: وارد مرحله جنگ ترکیبی شده ایم. حدود یک سال از جنگ اوکراین-روسیه با حمایت تمام عیار عیادی استکبار از ادامه این جنگ میگذره! در ایران دارو و مکمل های دارویی کم و نایاب شدن! گرانی ماه به ماه رو به افزایش است  و چیزی به اسم اغتشاشات با انواع سلاح گرم و سرد جریانی هر روزه شده که آمار کشته و شهید شدنها را بالا برده است. اینها به جز تخریب آثار باستانی است که جریانی عادی شده است. رئیس جمهور ایالت متحده آمریکا، انگلیس، رژیم سعودی عربستان و اسرائیل، رژیم برلین و چند کشور دیگر متحد آن مثل فرانسه از جریان اغتشاشات حمایت کرده و بر تحریم های خود تاکید و افزوده ان! از نظر دیپلماسی کاملا به مرحله قبل از برجام برگشته ایم و حتی دیگر اسمش هم نیست که ممکن است تحریمی برداشته شود!

1402 و بعد از آن: رژیم صهینویستی از 9 اکتبر 2023 در حال قتل عام مردم غزه است. غزه که به بزرگترین زندان این رژیم شهرت دارد، باریکه ایست که از سال 2005 کنترل آن از دست اسرائیل خارج شده است. رژیم صهیونیستی در جنگ با جنگنده های هوایی دست برتر دارد، و از امروز با ادامه دار شدن این جنگ تهدیدی برای شهرهای مختلف ایران، از جمله مشهد شده است.  امروز اگر میزان بمب های ریخته شده بر سر مردم غزه با بمب های هیروشیما جنگ جهانی دوم برابری میکند،  این تهدید برای ایران هست.

لیوان بی دسته

در آشپزخانه یک لیوان روی زمین افتاده و دسته آن شکسته و سایر وسایل دور آن جمع شده اند.

قوری: میشه یکی جمعش کنه؟ الآن خورده شیشه هاش میره تو دست خانم خونه! (اشاره به لیوان شکسته)

چنگال: کی اونو شکوند؟

قاشق: من از کجا بدونم؟ لیوان! خودت بگو

لیوان: من از شیر بدم میاد، مامان خونه داشت توی من شیر میریخت. واسه همین از قصد، از دست مامان سر خوردم. نمی دونستم که میشکنم.

کاسه: همون بهتر که خورد شد. چون هیچ کس ازش استفاده نمیکرد!

نعلبکی: اوا! یعنی چی؟ یعنی هرکی ازش استفاده نشه باید شکسته بشه؟

کاسه: حالا منظورم تو نبودی

قاشق: راست میگه کاسه! هرکی ندونه،  ما که میدونیم تو تعلبکی مامان بزرگی ...

چنگال: آره، مامان بزرگ بدون تو لب به چایی نمیزنه

لیوان: نه، کسی منو دور نمیندازه. من سالم سالمم. فقط دستم شکسته.

قوری: چون اون خیلی ظریفه، ضعیفه، واسه همینم زود خرد شد ...

چنگال: تقصیر خودش نیست که ضعیف و ظریفه ...

کاسه: راست میگه، اون باید خودشو قوی میکرد

لیوان: من خیلی هم قوی ام! تو از همون اول جنست از روی بود، واسه همین الآن اینو میگی

لیوان شکسته: منکه یه بار گفتم من فقط دستم شکسته!!! خودم سالمم نگاه کنید.

نعلبکی: راست میگه...

قوری: شاید مامان خونه بتونه توش گل بکاره...

لیوان: یعنی من بشم یه گلدون؟

چنگال: آره، این خیلی خوبه، تو لیوان خوبی بودی، گلدون قشنگی هم میشی

.

.

همگی آره آره چه فکر خوبی

دیروز تو آشپزخونه بهم دادن حلوا هم بزنم. خانمی که سی چهل سانت قدش از من بزرگتر بود با اون یکی که یه بیست سی کیلویی وزنش ازم بیشتر بود بحث میکردن که من ضعیفم. اون یکی میگفت نگاه کن یک حلوا نمیتونه هم بزنه. همه مردهای اطراف امیدوار بودن بتونم با قوی بودنم در حلوا هم زدن شانس خودم رو در پذیرش بالاتر ببرم...

حالا بماند که بعدش اون یکی یک ترازویی پیدا کرد که با پسری که زیرش وزن رو میگرفت باهم بگن یه 5 کیلویی از وزنش مال لباسهاشه! و اونقدری هم که دیگران فکر میکنن قوی نیست و یه وقت نشه که اراده ضعیف بر قوی غلبه کنه. از اونطرف هم من ته دلم میخواستم قوی تر بنظر برسم که یه وقت نشه اون لیوان دسته شکسته که همه با یک آسیبی بگن نگاه کن خورد شد حالا گلدونش کنیم.

دوره ارز مجازی

چند روز پیش یکی از این همکاران قدیمی که دیگه نمیبینمش دیدم منو عضو یک کانالی کرده که مربوط به تحسین شرکت در انتخابات میشد. گفتم عجب، داره منو سیاه لشگر خودش میکنه، در حالیکه یکی از موانع پیشرفت من در موسسه ای میشد که میتونستم کمی اونجا برام خودم اعتبار جمع کنم. از کانالش اومدم بیرون. و این چون همینطور داشت روزانه اسمها رو اضافه میکرد، دوباره فردایش اومد منو عضو کرد. بازم اومدم بیرون.

باز نمیدونم این اهل خوندن دعا بود، چی بود که باز دیروز که داشتم این کاغذهای کیفم رو در می آوردم که به مرور زمان تو کیف له لورده و پاره پوره شده بودن، دیدم مطالب مربوط به مشاوره های این خانوم مشاور بوده. آره، به بچه که رسیدی باید چی کار کنی؟ باید تو چشمهایش ذوب بشی. حواست باشه شوهرت رو نگه داری که ممکنه خیانت کنه و از اینا.

به هر حال، من وقتی داشتم از اون موسسه بیرون می اومدم، همه اختیار داشتن که باهام خوب باشن. این یکی که داد میزد من مثلا فلان بیماری وحشتناک رو دارم (خانوم دکتری بود) باز پشت سرش میگفت که به شوهر خواهرش شک کرده بوده که جوراب هایش رو اون برداشته و بعدا این هم پشت لباسشویی پیدایش کرده بوده، ولی بقیه اختیار داشتن که هر کدوم منو آزار بدهند و باعث بشن که نخواهم بمونم. شاید این خانوم دکتر، همیشه گفته ام، یکی از کمترین گناهها رو در بیرون رفتنم از موسسه داشت؛ فقط چو مینداخت و بقیه انتخاب میکردن که چه کار بکنند و چه رفتاری باهام باید میداشتن.اونها میزان انتخابشون در منافعشون دخیل بود و برای همین میگم این خانوم دکتر احتمالا کمترین گناه رو داشت، چون منفعتی که از چو انداختن تو رویم میبرد کمتر از بقیه بود، احتمالا.

من کاغذها رو بررسی میکردم و چون آخرین یادداشتهایم از حضور در جلسات کارگاهی بود، دلم نمی اومد که بندازمشون. همینطور تو کیفم نگه داشتم. یکی از کاغذها اسم این مجید مظفری فاروجی بود تویش. این هم موزماری بود، در نوع خودش. کلی ازم پول گرفت که مشاوره مالی من باشه که راهنماییم کنه، اغلب کلاه ها که سرم رفته از تو همین مشاوره ها رفته. این یکباری اومد گفت که بیا و بیت کوینت رو بده به من. جایی که تو نشسته ای دو هزار آدم اومده اند و پول آدمای زیادی این وسط دست منه. بده به من تا برات ترید (معامله) کنم. منم ساده، نگاه کردم این خیلی حرف میزنه و انگار یکی مثل خودمونه. بیتو دادمو این در چند مرحله اول تبدیلش کرد به دلار تتر و بعد هم در اوج قیمت بیت کوین یک چهارم اون رو وقتی ازش خواستم بگیرم، بهم داد. تازه امضا هم ازم گرفت.

حالا بماند که بعد همون آخرای سال 96 بود، و باز بیت رو که به پول تبدیل کردیم، تبلیغ بانک تجارت اومد که بیاید سرمایه گذاری کنید و ما نگاه کردیم این شاید میخواد درخت گردو بکاره با پول هامون (!)، بدیم به این که یک کار مفیدی برای این مملکت بشه. اومدیم به بانک کشاورزی دادیم و نوروز سال 97 فهمیدیم که این دولت سکه پخش کرده و داده دست ده تا دلال و این وسط بانک ها به جای گردو کاشتن رفته ان هی سکه خریدن و قیمت سکه رو برده ان بالا.

دیگه باز رفتیم سکه خریدیم زمانی که با کلاهبرداری مظفری و بانک پولم شده بود یک چهارم از یک چهارم. این وسط برای همین یک ذره پول هم باز کلاه برداران محترم تلاش ها کردند. و ما این بار شانس آوردیم و یک چند تایی کلاه برداران محترم رو رد کردیم که وصف مشروحشون در این وبلاگ آمده.

بیت کوین هم همون بیت کوین سابق نشد. چند جا خودمون با چشمان خود دیدیم که دستگیر شده ان و فیلتر شدند و فیلتر شدیم و موانع مختلف. نگاه کردیم هربار بیت کوین بالا میرفت وقتی بود که خزانه دولتی آمریکا خالی میشد و هر بار این بیت کوین پایین می اومد، داشت دلار تقویت میشد. دیدیم که دلار در ایران هفت نرخی شد: دلار جهانگیری، دلار فرزین، دلار تتر، دلار هرات، دلارسنا و بانکی، دلارهای صرافی غیر و خیابان (دلار آزاد).

میگن فاصله این دلارها باهم که زیاد میشه شاخص فساد مالی کشور رو نشون میده. این البته به جز شاخص فساد بین المللی هست. در نتیحه فعلا باید بگیم فساد در کشور یه قدری رو به مثبته، همون قدری که دلار داره مثبت میخوره.

با این کارشون حتی وقتی اونس جهانی منفی میخوره قیمت طلا و سکه تو کشور افزایشیه،

نگاه کردم این مظفری رو شماره ش رو داشتم. رفتم یک نگاه بندازم ببینم بعد از کلاهبرداری از من حالا داره چی کار میکنه. در طول این مدت ازش خبر داشتیم که همچنان بیت کوین مردم رو به همون روش که از ما گرفت میگیره و به جایش توکن بی ارزش تر رو بهشون میده. دیدم هنوز هم همین کار رو داره میکنه. دیگه احتمالا مثل سابق پرحرفی نمیکنه (نیاز نداره، پولهای ما رو خورده داره با اونها کار میکنه) و سایت هم زده. منطقه زادگاهش خراسان شمالیه و با پارتی فامیلهایش در اون منطقه شرکت دانش بنیانی ثبت کرده که آرمش شبیه پرگار صهیونیستیه. قبلا که مثلا ماها یک میلیون تومن هامون رو بهش میدادیم میگفت فامیلهایم بهم اعتماد نکرده ان و من خیلی خوشحالم که شماها به من اعتماد کردین و از این حرفهایی که هرکسی ممکنه این دوره بزنه. دیگه الآن انقدر فامیل معنی نداره و این هم همین رو میگفت، ولی حالا نگاه میکنیم، تهش این فامیلشه که داره میبرتش بالاتر.

فعلا ماها با قرض و قوله نشسته ایم داریم این ها رو نگاه میکنیم که با پولهامون چیکار میکنن. عکس سایتش یک تتوی کوچیک  رو یکی از بازوهایش داره و بقیه عکس های این مظفری بدون تصویرآدمه. خودش وسط حرفهای فوقش میگفت که آره مثلا فلانی رفته بیت رهبری با چند تا بچه چیکار کرده.  مظفری رو امروز به عنوان یک کلاهبردار حرفه ای میشناسم که موجودی خطرناکه. تا دیروز میگفت همین سپاه و دادگاهو ادارات دولتین که میگن آقا بیا به ما یاد بده، حالا نگاهش میکنیم مثلا میگه با مشاوره گرفتن از آقای دکتر ...! من به اینجا رسیده ام. بلده تو حرف حرف ببافه و برعکسش رو هربار بگه.

امروز اون کلاهبردار دیروز که پول منو کرد یک چهارم شده رئیس یک شرکت دانش بنیان و عکس با مسئولای شهری می گیره.1 حالا من میخوام رای ندم. الآن رای ندم حتی میتونه نماینده مجلس هم بشه. من کار ندارم که خیلی ها میگن مجلس یعنی لابی و مثلا من هم که میتونستم کاندید نمایندگی مجلس بشم، با این شرایط، شانسی برای بالا رفتن نداشتم، پس نامزد نمیشم، ولی رای میدم. رای دادن امروز من، فقط صرفا به خاطر اینه که نگم دیدم، گفتم و نکردم.


__________________________

1- یکی هست میبینی دنبال فامیلش فاروج نیست، ولی قشنگ داره تبلیغ شهرستان فاروج رو میکنه. انتقال ژن چند قلوزایی به گوسفندان کردی فاروج میکنه و از اونطرف جلوی واردات بی رویه گوشت رو میگیره. بعد اونوقت این مظفری با مسئولای شهری فاروج چطور به اینجا رسیده که با پول اسم شرکت دانش بنیان در سال 1402 رو یدک میکشه؟

بعد یک چیز دیگه. روزی من این دفتر نوآوران رفتم گفتن برای چی کار میکنی؟ برای پول؟ کاش برای پول کار میکردم؟ منم یکی مثل این مظفری بهترم نبود باشم؟ الآن به کی میگن علمی و دانش بنیان؟به مظفری؟ یا به من که پولامو دادم اون بخوره بشه دانش بنیان؟! هرکی بیشتر کلاه مردم رو برداره پولاشونو بخوره، بیشتر دانش بنیانه. دیگه بالاترین مدرک کشور و اینا نداریم. از پول بالاتر نداریم.

علی بابا و چهل دزد بغداد- اشباع و سرریز

23 سالگی دوران برف و باران‌های لطیف

اون موقع ۲۳ سالم بود. یک جلسه گذاشتند به عنوان اولین جلسه معرفی دفتر نوآوران شهید فهمیده. از دانشگاه فردوسی دعوت کرده بودند. من هم چون مدعی نوآوری بودم از یه دانشگاه دیگه دعوت کردند بیام اونجا صحبت کنن برامون
من یه مدتی توی مدرسه شاگرد سوم بودم، شاگرد اول مدرسه مون بعداً دانشگاه رشته مکانیک رفت. اون زمان ریاضی سر تجربی بود و شاگرد زرنگایی که ادعاشون میشد میرفتند مهندسی برق و کامپیوتر و الکترونیک و مکانیک. تبلیغ رشته کامپیوتر اون موقع مثل تبلیغ شهر جدید گلبهار خیلی بود. میگفتن نیازه و بازار کار آینده با تکنولوژی کامپیوتره. مدارس هوشمند و اختصاصی برای کامپیوتر گذاشته بودن و نشریه اختصاصی نه یکی بلکه چندین تا داشت. ما تو این جلسه همدیگرو دیدیم. شاگرد اول نشست کنار شاگرد سوم و این حداقل وجه اشتراک ما بود‌. با همدیگه به سخنرانی‌ها گوش کردیم
من به جلسه خیلی امیدوار بودم. آخر جلسه ازمون خواستن نظرمون رو در مورد دفتر نوآوران بگیم
برام عجیب بود که این دوستم چرا به آرم دفتر نوآوران اشاره کرده و میگه این چه آرمیه
توی آرم من چیز خاصی نمی‌دیدم. گفتم این کلاسش بالا رفته و آرمش رو بهونه کرده
این دفتر کار خودشو با چند نفر آدم که انگار میدونستند کی کجا چه رشته ای باید بخونه شروع کرده بود
مثل من نبودن که با وجود شاگرد سومی اون زمان که مردم خودشان را میکشتند کنکور قبول بشن برن یه رشته ای که بیست سال بعد با اون همه تبلیغ در سطح کل دنیا حتی تو آموزشگاههای آزاد هم اسمش نیاید
مدیر دفتر نوآوران پزشک بود و شما فکر کنید که سالهای جوانی رو گفتم:

به کجا چنین شتابان / به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را / تو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی / به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۲۳، ۲۷، و ۲۹، سالهایی بود که اگر هر دختری عروس میشد بچه دار میشد آخرش، من با این دفتر داشتم کجا میرفتم؟

منه نوآور یه پروژه طراحی کردم و میخواستم با مطرح کردنش تو یه جایی رسمیش کنم و کاملش کنم. سالهای اول که جدی بودم و خیلی کار میکردم دلیلشو نمی فهمیدن احتمالا شک کردند که میخوام یه میز بگیرم و مثل خودشون ریاست کنم، گفتن بیخود پیگیری، ما استخدام زن نداریم برو.
سالهای بعد گفتن تغییر کاربری دادیم برو. انگار تو کار ازدواج دادن جوونها داشتن تغییر میکردند. ولی نه امثال منو، سالهای آخر هم که میشه نقطه آغاز حرف امروزم، راه انداخته بودن که مردم بیاین وقف علمی بکنید.
اون سالها دیگه روشن شده بود آن‌چه که نیاز داشتن جدیت و آدم بودن ما نبوده؛ آن چیز مورد نیاز جیب و پول پدران ما بوده.
این میشه دوران گذار از دولت احمدی نژاد به روحانی؛ همون سالهای ۹۱-۹۲
همزمان با اینها من هنوز امیدوار بودم هم ازدواج کنم و هم کار مدیریتی از همین پروژه حودم دستم بگیرم
از من اصرار از اینها انکار
آن سالها من هم مثل خیلی های دیگه که دوست داشتن پروژه انجام بدن جاسوس قلمداد شدم و به بدترین شکل ممکن طرد شدم. من داشتم دکترا می‌گرفتم، اسم آنها را چاق میکردم و پدرم هم داشت بهشون پولهای گنده گنده میداد؛ همانچیزی که ظاهراً آنها نیاز داشتن.
اینطوری که شد از ۲۹ سالگی رسماً ول کردم. پیگیر نشدم و کار دیگه ای برای خودم شروع کردم. به پول نیاز داشتم و شروع کردیم به کسب درآمد از طریق پروژه و کدنویسی، این بار نه برای دانشگاه و پژوهشگاه، بلکه برای دانشجویان. یک دهه زمان لازم بود تا درهای دانشگاه رو ببندن و پستها و مقامهایشان را محکم کنند و اگر آزمون استخدامی در این یک دهه سر بزرگ قیفش بود کافی بود که ما آن پشت وایسیم و نفهمیم که این قیفی است که باریک میشه و چیزی به اسم تورکود (تورم و رکود همزمان) هم پشت سرمونه.
آخرای دوره دکترای من شد همزمان با تصویب قانون مجلس که هرگونه پروژه دانشجو به کسی بده انجام بده جرم محسوب میشه و پیگرد قانونی دارد.
تمام تبلیغات "انجام پروژه" شد "آموزش انجام پروژه". همزمان دانشجوها اعتراض قانونی داشتن که اساتید پروژه هاشونو طوری تعریف نکنند که اینها برا نمره مجبور بشن نون به کسی قرض بدن. اساتید دانشگاهی که همزمان با من داشتن دکترا می‌گرفتن. ظاهرا با من فرقی نداشتن و هم کلاس بودیم ولی اون استاد دانشگاه بود و دانشگاهشون بورسیه اشون کرده بود که بیاد دکتری بگیره ولی من برای تحصیلم پول هم میدادم با این وجود اونها نگران بودن که یک وقت من مثل اونها استاد نشم. بجز این شغل من و امثال من رو تقبیح میکردند میگفتن که باید در ازای پروژه پولی نگیرم و زکات علم نشر آن است. نشر آن هم چون وقف علمی رو داشتن باد میکردند برابر بود با نشر رایگان علم و خلاصه از هر نظر تقبیح میشدم. حزب الهی خوانده میشدم و مثلا اگر میگفتم بهترین دوستم مشتری منه شعار زشتی بود. هروقت با هر کدام حرف میزدم چون اغلب مرد بودند کارهایم رو انتساب میدادند به سوءتفاهم و گفته هایم هم تکرار میشد به نحوی که برداشت بد بشه کرد ازش: میگفتم  کار با اسید، پخش میکردند اسیدپاش، میگفتم چرا من باید تو حاشیه باشم میگفتن حرف نزن که حاشیه سازی نکنی، میگفتم ول کنید، تو روزنامه مطلب میذاشتن که من اینو ول میکنم این منو ول نمیکنه و براش خبر سازی در راه زندگی سلام میکردند.
26ساله بودم. تو خونه همیشه پشت کامپیوتر و در حال کار، بیرون هم فقط دانشگاه و بس. شبها تو خواب مساله حل می کردم. وقتی برای گردش نمیذاشتم. میخواستم تا قدرت جوانی دارم کاری موفق تو جهان از خودم بگذارم ولو اسمم هم روی اون کار نباشه. برای همین هر جایی می رفتم همه کارها رو من می کردم و یک رئیسی می اومد و با افتخاراتش پز می داد. منم مینشستم تو سیاهی لشگر دانشجویان. من شبکه سازی نمی کردم. کار اجتماعی نمیکردم. فکر می کردم که دارم یک کار علمی مفید انجام می دم. دایی ام از شهر دیگه میومدو می‌گفت از خودت دفاع کن. خود بخود. قشنگ معلوم بود پشت سرم کلی حرفه. قصدم برای ازدواج مورد تمسخر واقع میشد. عمه میگفت اگر میخوای ازدواج کنی باید کاغذا و مقالاتتو ول کنی خاله می گفت باید قابلمه تو دستت باشه نه خودکار. سال آخر ارشد بود. هر کدوم از دوستام شوهر نکرده بودند این وقت دیگه ازدواج کردند. دوستی دخترها با هم که میگن از گلس گوشی شکننده تره، اونو که نداشتم چون دوستام به قول خودشون مال کس دیگری شده بودن. فامیل که وجود نداشت و من مونده بودم راه جوانی رفته و درهای قدیمی بسته.
از 23 سالگی که با پژوهشکده نوح آشنا شدم و پروژه‌های اونا رو میخواستم انجام بدم. بعد هم که ولش کردم رفتم خودم تیم تشکیل بدم. از آنجا که تازه کار بودیم و اصلا حب قدرت نداشتم و فقط میخواستم پروژه مو پیش ببرم مدیریت گروه دادیم دست یکی دیگه. اتفاقا اون مدیر هم بدون اینکه من بدونم خودشونو متصل به پژوهشکده نوح کرده بودند و نقش ما رو بیرنگ کرده بودن. ما میخواستیم کار کنیم و اونها میخواستن ما رو از تیم خودمون بندازند بیرون. همین کار رو هم کردند. رسما ما رو از تیم خودمون بیرون کردند. آخرای کار گفتن که دلیل اینکه ما نمی‌گذاشتیم کار کنید این بود که برگه با آرم پژوهشکده نباید دست شما می افتاده.
حالا این آرم پژوهشکده روی درش وسط شهره و هر روز عده زیادی از کنارش رد میشن. اصلا اونجا که اینها هستن ایستگاه تاکسی شده و فقط من فکر کنم ماها نباید این آرمو می‌داشتیم! فکر کنم اگر تو گوگل هم بزنید اسم پژوهشکده نوح و جایش با نام صنایع امام هادی هم که نزدیک خیابان انفرادی مشاهده میشه میتونید پیدا کنید. آنقدر اینا محرمانه دارن کار میکنند. دشمن در کمینه!
این مرحله علیه من شکایت کردند: جمعی از اساتید و فضلا و به همراه یک پژوهشکده طول و دراز شاکی من دختر دانشجو یک لاقبا. دادگاه بردنم. تا آخر اینکه اونجا گفتن من جاسوسم. من اونجا فهمیدم که اینها منو استخدام نکردن چون فکر میکردن من جاسوسم و ممکنه دوشغله بشم. حالا منی که کلا یک ساعت تو پژوهشکده شون نرفته بودم.
در این مدت ما صبوری میکردیم و همچنان برای زنده ماندن شرکت ثبت میکردیم و دنبال ایده بودیم. موج مکزیکی بلند شد که بله به این کار من میگن استارتاپ. ناگفته نماند که همینجا هم از طریق وکلا و قضات حاضر در اداره مالیات داشتن برای ما پرونده می‌ساختند که خوشبختانه تا فقط یک دوره تجدیدنظر رفتو تمام.
حالا دولت خودش رو با کلمه استارتاپ چاق می‌کنه و بازم ما هر از گاهی خودمون رو بهش معرفی میکردیم. این میشه دوران دولت روحانی. ماهم نه به شدت امیدواری گذشته، بلکه همینطوری. مثلا میرفتم میدیدم: آها، یک سایتی پیدا شده میگه می‌ذاره اسم هامون رو بنویسیم.

موج ها علیه نام شرکت و پس از آن

تو اسم شرکتمون نهنگ آورده بودیم. موج علیه اسم شرکتمون راه انداختن. آفریده خدا، نهنگ دریا، از زمانی که اسم شرکت ما شد آبرو براش نموند. هویت نهنگ قاتل برایش ساختند و اونجا که اسم فاطر آوردیم هشتگ قاطربه جایش گذاشتن. برای هر کلمه که منتسب به ما میشد و برای هرکه واقعا قصد دوستی با ما داشت ویروسی، برنامه ای چیزی داشتن. هنوز هم البته و متاسفانه نهضت ادامه داره و برحسب میزان فشاری که ما میداریم اونها هم متناسب با ما و برای مقابله با ما و یا بازی با اسم ما از هیچ تلاشی فروگذار نمیکنن.

گذشتو دولت روحانی رفتو دولت رئیسی آمد. در این دولت کلمه استارتاپ از سمت خارجیها دیگه باد داده نمیشد.
۳۰، ۳۲، ۳۴، ۳۷
سال ۹۶ دکترا رو گرفتم و میدونستم که دیگه برگشتی نیست. هرچند چندجا درخواست دادم ولی با وجود بی نهایت دانشگاه ثبت شده دولتی، آزاد، غیرانتفاعی و علمی-کاربردی همه پستها و جاها قبلاً برای خود موسسان تعریف شده بود و نیازی به من نبود. اصلا دیگه باب شده بود کسیکه رشته کامپیوتر میخونه برای مهاجرته و نه برای ایران موندن.
فراز و نشیبهایی داشتیم که سخت‌ترین آنها مربوط به سال ۹۷ بود. سال ۹۸ کرونا شاید انقدر بهمون سخت نگذشت که این سال گذشت. کلی طول کشید تا نشون بدیم ما تراکنش نداشتیم. ما می نوشتیم حرف می‌زدیم و سعی میکردیم اثبات کنیم که جوونها رو بیچاره کردند و از آنطرف برعکسش نشان داده میشه.
زمانیکه به این حد از اثبات رسیدیم که همه تقریبا فهمیدن، اعلام کردن فقط ازدواج زیر ۲۳ رو حمایت میکنیم.
دهه شصتی هایی که زودتر تونسته بودن ازدواج کنند اونایی بودن که تو دانشگاه مثل من خریت نکرده بودن که برند دنبال علم بلکه رفته بودن دانشگاه دوردور. اینها بچه آوردن و بچه هاشونو با دلار و با تم گروه بی تی اس بزرگ کردند و اسم بچه رو خارجی طور گذاشتن و دوره عوض شد.
از مدتی قبل راه افتاده بود هر کی زنگ میزد طلبکار بود و پشت تلفن حرف وام و تسهیلات میزد. کسی قصد ازدواج نداشت و طلبکاران منتظر بودند.
اغلب مشتری های پروژه‌های دانشگاهی هم تو همون دسته طلبکاران رفته بودن.
پروژه هم با همه زحمتی که داشت تا حد امکان سعی کردیم نگیریم.
تو این مدت فقط یکی از کارمندان پژوهشکده که کمتر از بقیه ظاهراً گناهکار بود زنگ زد و گفت دارم میرم سفر حج و حلال کن. گفتم شماها که تنها یکی نبودین حالا من حلال کردم.

زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی

این بعد از سالها بود که اسمشونم نمی آوردم. چند روز پیش اتفاقی کاغذهای تبلیغاتی وقف علمی رو دیدم. تبلیغات اونها بود. کلا ۴ تا کاغذ داشت که فقط هم یک عکس داشت: عکس دست عریان بود.

کسانیکه تبلیغ تصویری محصول کرده اند و کمی حرفه ای باشند میفهمند من چی میگم. من چند سال پیش تو این شیپور یک عکس گذاشتم از وسیله الکترونیکی که داشتم، ردش کردند
گفتن دست نباید تو عکس باشه. حالا خدایا نگاه میکنم این نه تنها دست گذاشته بلکه اگر نگاه کنید انگار اون یکی عکسه که تو دست این یکیه تتوی امروزی هم کرده. حالا این مال کیه؟ سالهای ۹۰-91؛ اون موقع که میگفتن استخدام زن نداریم و به باباهامون میگفتن لطفاً با جیب‌های مبارک بیاین برای وقف علمی.
حالا سال ۱۴۰۲ داره تموم میشه و من که داره ۴۰ سالم میشه خیر از جوونی ندیدم. برم ببینم اینها از اون سال تا حالا بالاخره راضی شدن اون دست تتو کرده رو از رو پوسترها بردارن؟
خواننده باهوش در زمان می‌دونه که نه. ازونطرف خانومای مجلسی میگن تتوی گل و پروانه بذارین برا شوهرتان و طرفداری‌های تتلو هم که حسابی با تتوی شلوغ و اژدها و قاطی پاتی بور خورده هستن؛ زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی.
پوستر رو ورق زدم اسم سید زهرا میرسادات اومد. نگاه کردم مترجم مجموعه کتابهای انگلیسی زبان موسیو کوگل شده.
نمردیمو معنی وقف علمی رو هم فهمیدیم.
روز گذشت و به این فکر کردم که اون سید انگلیسی کی هست اینها رو به اینجا سوق داده. چون سیدها خیلی به خاندانشون اعتقاد دارند.
زدم تو گوگل و بله بزرگترین سید انگلیسی ملکه الیزابت هست که روسری سبز پوشیده و میگه نسلش به پیامبر و امام حسن برمیگرده، با سند مجله و اینها
نگاه کردم در طول این سالها این دسته از قلم طراحان پوسترش نیافتاده و انگار استاندارده، ولو به اینکه فقط طرحش باشه هم راضی بوده.
گزارش سال ۹۷ وقف علمی رو باز کردم. نویسنده ها رو نگاه کردم :دیدم این خادمه می‌شناسمش، اون رو میشناسم و نه، چه جالب از مدیر عامل اسم شرکت e-bon هم این وسط نام برده که تنها اسم خارجی تو کل اون گزارشه.
اینجا هم کسانیکه فقط کمی تو نامگذاری اقدام کرده باشم میفهمند که این از چی خوشش نیومده : bone
به معنی استخوان که از اسامی تکنولوژی های مورد علاقه تگزاسه.
جستجوی تصویر کردم. نگاه کردم انگار این اسم فقط تو همین گزارشه اومده. عکس دو تا و مابقی عکس دست لاک ناخن زده ست. این دست لاک ناخن زده نماد شرکت مشروب فروشیه و زیر ۱۸ سال هم نمیفروشه
شاید اونها که اینطور آنقدر واضح اون روزا جولان میدادند فکرشو نمی‌کردند که امروز آنقدر زود برسه. اون دوستم که زیر نماد دفتر نوآوران خط کشیده بود و احتمالا منظورش این نمادی بود که ما ندیده بودیم، از یه خاندان اصیل مشهدی بود. اتفاقاً یکی از خاندانشون همین چند وقت پیش با چاقو تو حرم خونی مالی شهید شد و کلی صدا کرد. یک خیابون هم به نامش کردن. البته این نام خیابان رو میشه در کنار نام اون انفرادی گذاشت که وکلایش پیگیر از آب و نون انداختن من بودن.
نگاه کردم این اصیل زاده (این همون شاگرد اول رشته مکانیکه که گفتم) کلا با خانواده جاهای خوب مهندسی و دکتری رو گرفتن. مثل من نبودن که شرلوک هلمزی دنبال اثر انگشت باشند. هرچند بعدش هم بعنوان دانشجو یا حالا هرچی سعی کردن بااسم نمره بی ارزش شده امروز همین رو از آب و نون سطح بالای استاد دانشگاهی بندازند.
یک نفر هم از اون دفتر نوآوران هست که ول کن نیست و ظاهرا اونه که سایت رقیبمو با نام نهنگ زده‌. اونی بود که خودش رو از طرف دفتر نوآوران معرفی کرد و هربار با کلماتی مثل اعتماد کن و تو خطرناکی و حرف نزن که تو حاشیه نری، دشمن سازی و من می‌دونم نیاز تو چیه بهت میدم و یا اصلا پروژه تو بدرد نمیخوره و اینها خودش رو با کوکیزها به شکل 3rd-party می آورد بالا. اون زمان همین بود، الآنم همینه. ظاهراً به شهرت و قدرت و جایگاه خیلی علاقه داره. عده ای هم هستن که توسط نهنگ‌های قاتل خورده میشن.

علی بابا و چهل دزد بغداد

حالا نگاه میکنم اگر بگن علی بابا و چهل دزد بغداد برای اونور آبی ها رابطه معنی داری با آنچه که در ایران برایشان متصور شده اند پیدا میکنه. وقف علمی تا چه حد؟ اینکه دانشجو ندونه و بعد از فارغ التحصیلی هیچ کس نشناسدش، خوبه؟ نگاه میکنم همون سالهای 90-91 که خیلی ها موفقیتشونو مرهون موفقیت در همین سال میگن، یک عده ای همون موقع ها میگفتن ما دشمن داریم و باید محرمانگی محصولات و تولیداتمون حفظ بشه. مثلا همین مرکز تحقیقات طب سنتی میگه محرمانگی لازم داریم. میگه با همین محرمانگی خوب شده که دانشجو میاد پروژه انجام میده و فقط نمیدونه که داره روی چی کار میکنه! در حوزه دفاع ملی و نظامی هم همینطور که در بالا گفتم. میگن مقاله سیاسی ما چرا برای تایید لازمه که ISI خارج باشه حتما؟ اصلا چرا سیاست مکتوب ما رو اینها باید تایید کنند؟

این دانشجو باید منزوی بشه و هزار تا فوش بخوره تا فارغ التحصیل بشه، بعد اونوقت دکتر عصاره و دکتر ماهی کپور هرکدومشون بشه تخصصشون فامیلشون.
اگر نظامی هم باشه مثلا دکتر نظامی و اگر قاضی باشه بشه دکتر قاضی زاده و همینطور الی آخر. دست آخر هم میرسیم به ملکه سیدها و سادات ها شاهزاده الیزابت و پسر محبوب کارتونهای امروزمون هری جون. همه اینها هم با سختی خاندانی به اینجا رسیده ان. چه اشکالی داره؟ مگر تلاش نکرده ان؟ امروز  کارتون زازی فلسطین اشغالی رو خوشگل نشون بچه هامون شبکه پویا میده و شبکه پویا شده مرکز پخش مجموعه داستانهای هری، زمانی با پاتر و حالا بدون پاتر و با یک چهره دیگه. برای بزرگترهاشون هم شبکه ifilm با پخش دوباره طاهره خانوم در نقش مادرشوهر ناتنی آدم بدی بود که همه رو در پس از باران به گریه انداخت، روی آنتن میاد. اینها با وجود تمام اعتراضاتی که به پخش برنامه ها میشه.

اشباع و سرریز

بالفرض که با تلاش بالا اومدن. اشکالش چی بود که مثلا یکی مثل من نه سرنوشت برایش خواست ازدواج کنه، نه برایش خواست کار کنه و نه برایش خواست از جایش تکون بخوره و بهترین خواست سرنوشت برایش فرشی با سنگ قبری بالایش بوده!

دوره ای شده که دست مردان انگشتر قاسم سلیمانی ببینی و از زن یک دست سفید ببینی که تتوی پروانه روشه. اون مچ پایش هم باشه ای بدک نیست. اونم نه الآن، بلکه از صفحات بروشور چاپ شده ماندگار تبلیغات وقف علمی شروع شده بوده.
اصلا هیچ کس نباشه و فقط دست باشه. انگار اون سالها طرحش داده شده و حالا داره اجرا میشه.
حالا چرا انگلیس. بالفرض که داشتین برای خوب های این وسط که له نشن و یا کمتر آسیب ببینن مدارا میکردین.
ایالت سین کیانگ چین هم که زمانی در نقشه ها به کافرستان مشهور بود، محله سیدها در چین بوده. این ایالت تغییر نام یافته. الآن این محله هم مثل خرابه های آمریکا و انگلیس که میخواین آباد کنید هر سری سرشون سیل می آید، و مردمش که نام ایغورها رو گرفته ان، هر سری کوچانده میشن. میگن ایغورها هم یجور داعشن.
پس این، انتخاب شده بود که الآن کدوم خرابه رو آباد کنید. خرابه‌های آمریکا، ایران، یا چین؟ مساله اینست.
تا اینجای کار که قصدتان تجمیع خرابه ها نبوده. چون من الآن ساکن خرابه ای1 هستم که املاک موقوفه آستان قدس در نزدیکی آن دست نخورده ترین مکانهاست. به جز آن هنوز محدوده پارک علم و فناوری بعد از شاهنامه و محدوده دانش بنیانها مناسب آدم نشده و نقشه نگاه کنید که یکی از 4-5 مکان ممنوع العبور همین جاها در نقشه ثبت شده، و نه به خاطر محرمانگی، بلکه به خاطر تخریبی که بعدا مثلا میخواستن درستش کنن. هزینه ایجاد تجمع سگها در این مکانها از تجمع آدمها ارزانتر است.
اینها رو از جستجوی نام و مترجمی که بابت کتابها و محصولات فرهنگیشان میگیرین، میشه به راحتی فهمید که خرابه های اونها رو دارین آباد میکنید، و در ازایش خیریه ای پول میگیرین. اگر هم مردم ایران لیاقت داشتن، اول با کارگری امتحانشون میکنید و اگر دزد نبودن و واقعا نیازمند بودند، چون هزینه های کارگران ایرانی سه برابر استاندارد بین المللی (آمریکا) تعریف میشه، با ترجیح سگها به کارگران دنبال جایگزینها هستین.
اینطوریه دیگه شاهزاده هری میگه پول جشن پادشاهیمون شده 2500 پوند که ایرانی ها باید برامون حسابش رو بپردازن. حالا این رو با چای دبش میگیره، فساد برنج رو رو میکنه و یا گلوگاه علمی فساد انگیز دیگه و نتیجه هم میشه همینی که هستیم.
هر وقت لازم باشه استاندارد ایرانی جای استاندارد آمریکایی رو میگیره. یک مدت صبوری کردیم و اگر هم نمیکردیم، حالا شده. حالا این شده که در آمارها حذف بشیم تا دولت بگه در طول 40 سال گذشته، ایران با بالاترین کاهش نرخ بیکاری مواجه شده؟ چی کار کردیم؟ زمین هامون رو که وقف کاشت گندم و دانش بنیان شما کردیم کم بوده و پولش رو باید از آمریکا جور میکردین؟ یا اون هیئت علمی که امروز به زنش از خاندان سید و سادات خیانت کرده با دانشجو فرار کرده رفته کانادا باید پولش رو برای شما جور میکرده؟
هر طور نگاه میکنم شماها خیلی به ملت و مردم ایران مدیون هستین.


1- این خرابه باید تفسیر بشه. این خرابه هم قرار نبود اینطور باشه. برف میبارید، و باران داشت. قدمت تاریخی حتی بیشتر از شهر مشهد داشت. یک آرامگاه فردوسی داشت که قرار بود ثبت جهانی بشه. قرار بود در مسیر آن  قطار شهری مشهد-گلبهار بیارن. اینطور شد که جمعیتی مضاف بر آنچه که تصور میشد در دشت غربی و شمال این شهر در حد اشباع ساکن شدند. مشهدی ها به این جمعیت گفتن اشباع و سرریز. قبل از آن هم که شهرک صنعتی توس بود و گفتن پس خوبه این ریه اضافی شهر میشه که تنفس کنه. پروژه قطار شهری مشهد-گلبهار موند تا حفاری خط 4 قطار شهری خواجه ربیع رو به شهرک تازه تاسیس شهید باهنر متصل کنه؛ یعنی کارگران شهرک صنعتی توس با اون همه قدمتش هم خواستن برای کارگری ثبت نام کنن یک سر بیان خواجه ربیع و سیالیت خودشون رو اثبات کنن. این منطقه غرب شهر اشباع شده، بله، برای این هم راه حل داریم. یک پادشاهی سگها اینجا راه میندازیم. برای گلبهار هم راه حل داریم. فقط 300 متر، 300 متر اندازه دو قدم رو از این سمت شروع میکنیم تا یک وقت جمعیتتون تو این چند سال چند برابر شده شورش نکنید. ما حالا حالاها با این امیریه و قاسم آباد که دانشگاه آزاد توشه کار داریم.


پادشاهی سگها

تلویزیون که اعلام کرد بمب های انفجاری سر راه مردم گلزار شهدای کرمان گذاشته ان، یک باری نگفت. اول گفت حادثه بوده و صدای مهیب اومده و بعد هم چند نفری جمع شده ان ببینن چی بوده ازدحام شده و زخمی و مصدومین رو داریم جمع میکنیم.

من همینطوری با اینکه هربار دیگه بعدش میگفت تروریستی بوده و آمار شهدا رو میشمرد ذهنم به ازدحام بود. دیگه گفتم آره، این کرمان هربار همینطوره. اون دفعه هم که شهادت حاج قاسم بود یه پنجاه نفری تو مسیر تشییع پیکرش شهید شدند. بعد هم گفتم که اینم شد اردوی راهیان نور دهه هشتاد. ملتو میفرستن اونجا و همه یکباری میبینی صف گرفته ان پشت دستشویی ها.

همینطوری گفتیم که آره کرمان اینطوریه چند روز میری تویش زندگی میکنی و تعجب میکنی که پس شهرش کو؟ بعد از مدتی اقامت یکباری متوجه میشی که آره این طرف خیابان بودی و اونطرفش رو ندیدی که ساختمانهای بلند و مرتفع و چهره شهری اونجاست.

این شد حکایت حومه شهر مشهد. همین چند روز پیش بچه مدرسه ای ها رو دعوت کرده بودن موزه نان. منهم رفته بودم. هوا حرارت داشت وسط زمستونی. من از ترس اینکه الآن مثل فصل پاییز هوا تغییر میکنه و سرد میشه این لباس گرمم تا آخر تنم بود. خیس عرق شده بودم. گفتم این حاشیه شهر اینطوریه و دلیل این گرما مال ماشینهاست که زیاد شده ان. حومه شهره، درختکاری نشده و ماشین ها هم قبل از اینکه شهرداری تعریف کنن زیاد شده. پشت سرش هوا آلوده و گرم شده

اینطوری اثبات کردم تا اینکه امروز دیدم نه، فراتر از اینه. اینجا پادشاهی سگ هاست.

یک کاری پیش اومده بود پارک علم و فناوری مشهد. من بعد از ده سال میخواستم برم اونجا. تو مسیریاب میزدم میگفت یک کیلومتر راهه. منم گفتم که این راهی نیست پیاده میرم. مسیریاب از یک طرف میگفت یک کیلومتر و از یک طرف آدرس چیزی حدود 5-6 کیلومتر میداد. از مغازه دار پرسیدم و اونم همینطور. من قبلا پارک اومده بودم. درب ورودیش رو میدونستم همونجاهاست، ولی دیگه با این آدرس ها گفتم شاید دربش عوض شده باشه و نرفتم که چک کنم. گفتم برگشتنه از داخل بپرسم بهتر جواب میدن.

رفتم و از سمتی که به شاندیز نزدیک تر بود وارد مسیر شدم. درخت کاشته بودند. یک جاهایی هم که سگ داشت ماشین ها بوق میزدن که حواستو جمع کن ما مراقبیم ولی اینجا سگ داره. نگاه کردم تو مسیرم یک دختری هم بود که انگار اونم شبگرد بود. جلوتر از من بود و وقتی من رو دید عزمش رو جزم کرد ماشین گرفت و رفت.

به جرئت میتونم بگم که تا حالا انقدر سگ ندیده بودم. تو خود شهرک صنعتی هم کلی سگ بود. قشنگ از همون درب ورودی مثلا ماشین میدیدی که یک باری پایش رو گذاشت به حالت ترس و فرار رفت. نگاه میکردی سگ سیاهی نزدیکش بوده قدر یک اسبی. دیگه میفهمیدی که خودت هم باید فرار کنی بری. اون سوار ماشین بود و ترسیده بود، دیگه من جای خود داشت.

اصلا خراسان رضوی و بخصوص مشهد در این زمینه رکورد داره. آمار سال 1401 داریم که میگه کودکان خراسان رضوی بیشترین آمار حیوان گزیدگی و بخصوص سگ گزیدگی رو داره. هربار این تهرانی ها و حومه شون رو نشون میده که آخی سگ گزیدش. این تهرانی ها باید بیان مشهد سگ ببینن. حتی همین 1402 که به نیمه رسیده بیشترین مراجعه مصدومین گازگرفتگی سگ با ۱۰۲ نفر مربوط به استان خراسان رضوی هست، و جالب اینکه 90% این گزیدگی ها مال سگ هایی است که صاحب دارند.

هر جا میرفتی یک ساخت و سازی و هر قدر ساخت و ساز بیشتر تعداد سگ های اطراف و توله هاشون بینشون بیشتر. میدیدی مثلا زعفران مصطفوی یک ساختمون داره میسازه به چه عظمت. دیگه جرئت نداری از کنارش رد بشی از ترس سگها چه برسه به اینکه وایسی و عکس بگیری.

همینطور میرفتم و ماشین ها پیاده رویم رو تقبیح میکردن که این چه خریه. مخصوصا اونجاها که سگ ها رو زودتر از من میدیدن. قشنگ ادب از بی ادبان میشدن

دیگه رفتم و کارم راه نیافتاد و برگشتم. موقع برگشت باز کلی ساخت و ساز و سگ  و توله سگ و اینها. اصلا ماهیت منطقه رو اینها عوض کرده بودن. حتی با وجودی که روبروی مسجد پیکر یک شهید گمنامی رو هم گذاشته بودن، این نتونسته بود هویت منطقه رو با وجود سگ ها و توله هاشون عوض کنه. قشنگ میگفتی پادشاهی سگها اینجا حکمفرمایی میکنه. ده-دوازده سال پیش من اومده بودم اونجا اینطور نبود.

پرسیدم که من قبلا اینجا بوده ام، یک درب سمت بزرگراه داره؟ دیگه گفتن که بله، نگهبان هم داره و الآن که پارکی خیلی بهت نزدیکه. منم دیدم دو قدم راهه و همون یک کیلومتر میشه برام. رفتم جای درب ورودی. اتفاقا مسجدی هم اونجا ساخته بودن. چون این مسیر میشد راه زوار و از سمت قوچان و شمال مسافر داره. یک زیر گذر هم داشت و از اون رفتم که برم اونطرف خیابان. نگاه کردم شاید سقفش کوتاه بود، ولی آخرش که میخورد به سمت شاهنامه یک جورایی گودبرداری نیمه کاره شده بود و تخریب شده بود.

حالا گفتم این خیابون رو انتخاب کنم که کوتاهتره و شاهنامه رو به بزرگراه وصل میکنه. اینجا هم همینطور. میدیدی موتور رد میشه تک چرخ میزنه. نگاه کردم کجا تک چرخ زده؟ همونجا که سگی خوابیده. یک چند تایی سگ رد کردم همین خیابون تا رسیدم به سرش.

نگاه کردم این ور خیابون سگی سرحال جای چیزی مثل در بیدار خوابیده. دیدم دارن حفاری میکنن. جرئت نکردم عکس بگیرم. چیزی شبیه به معدن کاوی بود و یا داشتن چاه نفت کشف میکردن.

دیگه فکرش رو بکنید. این گرمای منطقه شده تلفیقی از دو آلودگی یکی این ساخت و سازها به علاوه حفاری ها و دیگه همین ماشین ها. حالا تخریب کرده اند و درخت نکاشته اند و اینها هم جای خود داره.